loading...
رمان,رمان های عاشقانه,رمان های جالب
λιΙ®εzΛ2 بازدید : 14 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

 

خم شد دست بچه رو بوسید و خرما رو ازدستش گرفت سرش و به دیوار تکیه داد یک لحظه فقط لحظه آلما موقع بردنش استفهامی تو چشمای اشک آلودش نگاه کرد و مکث کرد!

نمی خواست از چشماش چیزی بخونن از جاش بلند شد و ترجیح داد برای نفس تازه کردن به حیاط بره!

کاوش کنار دیوار تو تاریکی پارکینگ به دیوار تکیه داده بود و رو به آسمون، آروم آروم گریه می کرد!

حق داشت بترسه! حق داشت بترسه از آینده ی بدون پشتوانه ی پدر! زندگی با پدر برای خیلی خانواده ها آسون نمی گذشت، حالا پدرشو ازدست داده بود و باید عهده دار یه خانواده می شد!

-کاوش؟

کاوش تکونی خورد و با آستینش اشک هاش و پاک کرد و تمام رخ به طرفش چرخید:

-نفیسه..اینجا چی کار می کنی؟

-اومده بودم مثل تو خلوت کنم! ببخشید مزاحمت شدم!

-نه! نه بابا! چه مزاحمتی؟ بیا بشین.

آروم رو صندلی خالی کنار دیوار نشست و رو به کاوش بدون مقدمه گفت: -میترسی؟

کاوش جا خورد دستی تو موهاش کشید و \"نمی دونم\"ی گفت. بلافاصله چرخید و گفت:

-راستی شنیدم برگشتید برای همیشه ایران بمونید!

-آره وقتش بود برگردیم!

و تو دلش با خودش گفت و وقتش هی داره می گذره! از ذهنش گذشت باید فردا سر به

دکتری می زد تا داروهاش تجدید بشه!

-خوب کردین! اینجا خیلی جاتون خالی بود!

-کاوش؟

-جانم نفیسه!

-جانت سلامت! از خودت بگو! چکارا می کردی؟ برای آینده ت چه برنامه ای داری؟

کاوش کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:

-باور میکنی نمیدونم!این ترمم مرخصی گرفتم.شاید اصلا دانشگاهم و ادامه ندم! نمی دونم!

-حیف می شه! شنیدم رشته ای بود که دوست داشتی!

-آره دوست داشتم و هنوزم دارم اما خانواده م چی؟ خواهرام؟

-کاوش این چه حرفیه. نباید انقدر احساس نگرانی کنی ما همه کنارتونیم. تو باید به جایگاه اجتماعی برسی تابتونی خانواده تو بالا بکشی!

-چی بگم! بخدا من همش 28 ساله مه..الآن که دارم فکر آینده رو می کنم آره راست گفتی، بیشتر می ترسم از پسش برنیام، می ترسم!

خواست حرفی بزنه که کیانا پای برهنه دوید تو حیاط:

کیانا-کاوش..کاوش ..عمو مرتضی...نفیسه..

نفیسه و کاوش جا خوردند هر دو با هول و عجله داخل رفتند، نفیسه بی اختیار دست کرد جیبش و بسته ی قرص شو در اورد!

پدرش روی زمین دراز کرده بودند و مادرش گریه می کرد!


نشست کنارش و به زور قرص و زیر زبونش گذاشت!

صورت های مردها سرخ بود؛ از همه جالب تر عصبانیت بابک بود که نفیسه تو عمرش ازش ندیده بود!

بابک همیشه آروم و لبخند به لب بود؛ کم پیش می اومد از چیزی غر بزنه یا شکایت کنه،

جز خودش یه خواهر به اسم نازنین داشت که نفیسه در تعجب بود! چطور شاهد شوهر نازنین همه جا هست اما نازنین و ندیده بود!

پدرش بعد از یه ربع آروم و آروم تر شد؛ سامان با کمک شوهر سمانه بلندش کردند و برای چکاب بیشتر می خواستن ببرنش درمانگاه!

تو این چند ماهه اخیر که برگشته بودند این چهارمین حمله ی قلبیش بود و ترس هم داشت!

رفت کیفش و برداره تا برای توضیحات بیشتر بیماری پدرش، همراهیشون کنه که از شنیدن صدای زن عموش سرجاش خشک شد:

-من نمی گم نفیسه دختر بدیه!؟ میگم میترا جون؟! نسیم خانم خودش می دونه من همیشه طرفدار پرو پا قرص نجابت نفیسه بوده و هستم اما زوره بخدا خود کاوش، \"شاهده\" رو می خواد بگم نه! عموت گفته دختر من! شما بگو نجمه جان قبل از اینکه رسول اینجور بشه من کم بهت گفتم شاهده عروس خودمه! پدرش مرده ما عزاداریم این حرفا یعنی چی!

از شنیدن صدای گریه ی مادرش بدون برداشتن کیفش، با حس سوزش چنگی که از صحبتای زن عموش رو سینه ش حس می کرد بدون سربلند کردن از خونه زد بیرون و تو ماشین سامان کنار پدرش نشست!

سامان با تک بوقی حرکت کرد و هر چند دقیقه یک بار از تو آینه با اخم نگاه بهش می انداخت!

-چرا این کار و کردی بابا؟

سامان-الآن وقتش نیست نفیسه؟

برگشت سمت برادر بزرگش و زخم زد:

تقصیر زن دهن لق توهه که بابا مجبوره التماس دیگران کنه برای گرفتن من!

ماشین با صدای ترمز شدیدی از حرکت ایستاد و سامان به آنی به سمتش چرخید و توصورتش زد؛ پدرش بی حال دست بلند کرد مانع بشه!

نفیسه با چشمای به اشک نشسته تو چشمای برادرش با نفرت خیره شد:

-این عوض اونی بود که زدم، درسته؟ خدا جای حق نشسته! حقارت امشب و هیچ وقت فراموش نمی کنم آقای پاک رو! حالا بهتره راه بیوفتی تا بخاطر زنت یه بلا دیگه سرمون نیومده!

سامان باز خیز برداشت سمتش؛ مهدی عقب کشیدش و به جفتشون نهیب زد:

-شرم کنید!! حرکت کن سامان!! باباجون مهم تر از بی آبرویی خواهرته!


سامان دستاش و رو فرمون گذاشت و فشار داد؛ در جواب خشم برادرش از تو آینه پوزخندی زد؛ طعنه ی دامادشون دل هر دوتاشونو سوزونده بود!

***

آخر شب بعد از به خونه برگشتنشون تا خود صبح فکر کرد! باید کاری می کرد! آب از سرش گذشته بود، یه وجب دو وجب فرقی به حالش نداشت.

بعد از کارش مستقیم به سمت کافی شاپی که با کاوش و شاهده قرار گذاشته بود، رفت!

کاوش غمگین و به جایی رو میز خیره شده بود و شاهده دست روی دستش گذاشته بود و به

آرومی باهاش حرف می زد!

شاهده از دیدنش از جا بلند شد؛ هنوز تو چشمهای قهوه ای روشنش خیره شده بود وقتی

دستش وبرای سلام جلو می برد!

خواهر کوچیکتر شاهد بود و 22 23 سال داشت. رو به کاوش با محبت سلام کرد که کاوش

بیشتر سرش و زیر انداخت و دعوت به نشستنش کرد.

نفیسه تصمیم شو گرفته بود. بعد از رفتن پیش خدمت رو به چشمای هراسون و پرسشگر شاهده

و کاوش شروع کرد حرف زدن:

-باید در مورد من یه سری شایعاتی شنیده باشید، درسته؟!

هر دو مخاطبش ترجیح دادن سکوت کنن. نفیسه نفس عمیقی کشید و از تو کیفش برگه هایی رو

رو میز گذاشت.

-اما اینا واقعیت زندگی منه! من بخاطر اینا برگشتم! کاوش شما باید این برگه ها برات

آشنا باشن!

کاوش با دلهره دست برد و ازدیدن برگه ها،آزمایش های آشنا، واژه های آشنا با بهت

نالید:

-ت..تو..تو هم...

-من هم مثل عمو سرطان دارم و خیلی شانس بیارم تا آخر امسال زنده باشم!

شاهده دست گذاشته بود جلو دهنش و نگاه وحشت زده شو بین برگه ها و کاوش می چرخوند تا

شاید کاوش چیزی رو رد کنه!

کاوش برگه ها رو رو میز رها کرد و سرش و رو میز گذاشت. نفیسه به آرومی دست کاوش

گرفت و شروع کرد حرف زدن:

-من و تو هم بازی بچگی همدیگه بودیم..من؛ تو و آلما! حالا باید به همدیگه کمک کنیم

گره از زندگی همدیگه باز کنیم!

کاوش با چشمای سرخ سر از میز برداشت و خیره نگاهش کرد:

-منظورت چیه؟

-با من ازدواج کن!


شاهده و کاوش با دهن باز بهش زل زده بودند. از دیدن قیافه های مبهوتشون لبخندی زد و

جدی ادامه داد:

-من بخاطر عمو و وصیتش برگشتم ایران! بخاطر اونه مسخره ی دست این و اون شده زندگیم!

حالا هم بابا تورو داره تو رودروایسی می ذاره برای ازدواج با من! می دونم می تونی

دست شو پس بزنی و تنهایی از پس همه چیز بر بیای! شک ندارم از پسش بر میای! اما این

وسط وصیت پدرت چی می شه! بعدش مگه تا چقدر من زنده باشم شاید به سال هم نکشه!

من یه سرمایه ی مختصری برام باقی مونده؛ هر چی هست و برای تو میکنم! تو هم در عوضش

با من ازدواج کن تا این شایعات خفه بشه و زبونم لال حرفای خاله زنکی پدر من و هم

ازم نگرفته!

شاهده با بغض ازجاش بلند شد، نفیسه با اخم زل زد بهش:

-به این زودی پس کشیدی؟ بشین! ازت خواستم اینجاباشی تا بدونی ارزش زندگی من به شادی

اطرافیانمه! پدرم مادرم، خانوادم و فامیلم!!

شاهده سرجاش ایستاد اما ننشست. نفیسه با بغضی که به سختی باهاش می جنگید تو چشمای

شاهده لب زد:

-من بخاطر عشقم هشت سال تحمل کردم و لب بستم!

نگاه غمگینش و به میز داد و ادامه داد:

-من هم عشق و می فهمم! قصد ندارم چیزی رو از کسی بگیرم! فقط نمی خوام..

باقی حرفش و سکوت کرد؛ شاهده آروم سر جاش نشست و آروم آروم شروع کرد گریه کردن و

حرف زدن:

-ولی..ولی..کاوش ازدواج کنه...مامانم..شاهد..دیگه..نمی ذارن...

نفیسه دست دراز کرد دست شاهده رو رومیز گرفت:

-می تونی واقعیت و بگی...من الآن دهنم بسته ست بخاطر قلب مریض پدرم اما تو میتونی

از عشقت بعد از رفتن من دفاع کنی..چون باید این کار و بکنی..

بااشاره به کاوش ادامه داد:

-بعضی عشقها ارزش دارن بخاطرشون از همه چیزت بگذری!

با زنگ خوردن همراهش از جاش بلند شد و رو به شاهده و کاوش گفت:

-من خسته م..کاوش اما اگر این بازی رو نتونی...

نگاهش و با لبخند به شاهده داد:

-نخواین!

با جدیت متفاوت از انعطاف قبلش لب زد:

-من بخاطر عشق شماها می جنگم!

همزمان تماس مادرش و جواب داد و سری براشون تکون داد و به طرف آخرین پناهگاهش راه

افتاد!

***

مادرش از صبح با هیجان در حال رفت و آمد بود و هر چند دقیقه به نفیسه و پدرش دستور

جدید صادر می کرد، پدرش بعد از مدتها با سرحالی سربه سر زنش می ذاشت و هرزگاهی چشمکی هم به نفیسه می زد!

ازدیدن یکی بدو های پدر و مادرش بغض نرم و آهسته پیچید دور گلوش با لبخند مصنوعی خودش و رسوند به حموم!

زیر دوش آب سرد روی زمین نشست گریه ش بند نمی اومد؛ دلش سوخته بود از بی رحمی

روزگار از این همه گذشتن های مداومش!

فقط از خودش نگذشته بود که داشت به خون دل می گذشت. از حالت تهوع سرش و بالا گرفت!

نباید کم می اورد؛ باید بخاطر همه چیزهایی که براش مهم بود تظاهر به ایستادن می

کرد! حق مادرش، پدرش بود، باید تظاهر می کرد به محکم بودن!!

حتی اگر بارها و بارها بغض شو بخوره و چشمای به اشک نشسته شو از پدر و مادرش بدزده!

مگر چقدر وقت بارش باقی مونده بود؛ باید بلند تر می خندید به جبران سکوت این همه

سالش؛ باید می شد همون نفیسه ی شاد و شیطونی که همه جا با سروصدا وارد می شد!

باید کوچیک می شد می رفت تو جلد نفیسه ی شونزده ساله..

زن عموش غیر مستقیم گفته بود برای آشتی کنون جرو بحثش با پدرش و یه امر خیر می خوان

بیان!

هر زنی چهار پنج ماه بعد از مرگ شوهرش نمی رفت برای پسرش خواستگاری! شاید این آخرین

فرصتی بود که خدا برای تشکر از پدر و مادرش در اختیارش گذاشته بود!

رو تختش نشسته بود و منتظر بود تا مادرش صداش بزنه! میترا خانم با وسواس داخل اتاقش شد و با دیدنش گفت:

-وای چقدر رنگ و روت زرد شده، نفیسه!

جا خورد؛ با لبخند مصنوعی گفت:

-شما هیجان زده ای من و این شکلی می بینی؟

-واسه تو خواستگار اومده من هیجان زده م.واه چه حرفا..

نفیسه سرپا ایستاد با قد 170 سانتش حسابی از مامانش بلند تر و کشیده تر می زد.

-یعنی می خوای بگی دستای تو نیست که می لرزن؟؟ اصلاً همه استرس برای چیه؟

مادرش نقاب خونسردی شو برداشت و با اضطراب گفت:

-می ترسم!! می فهمی؟؟ می ترسم!

-ترس چرا مادر من؟!

مادرش با بدبینی نگاهش کرد و گفت:

-یعنی تو مشکلی نداری؟ یعنی دیگه..دیگه...

آروم شونه های مادرش و گرفت و خطاب بهش گفت:


-از گذشته حرف نزن؛ من همه ی امیدم به آینده ست!

مادرش نگاه ناباورش و به چشمای آرومش داد و نفیسه با لبخندی که جون میکند تا رو لبش ثابت بمونه از روی میز برگ دستمال کاغذی برداشت و دست مادرش داد و گفت:بهتره بریم!

خم شد مادرش و بوسید و در و باز کرد و با احترام منتظر شد تا مادرش رد بشه!

پشت سر مادرش وارد نشیمن خونه شون شد!

از دیدن جمع خانواده ش در تعجب بود همه اومده بودن! فقط انگار نوه ها قسر در رفته بودند!

با دیدن سامان نگاهی به پدرش کرد! گرچه سامان تنها اومده بود ولی باز هم درگیر اون روز تو ماشین چیزی نبود که بخواد ازش بگذره و با دیدنش تظاهر به فراموش کردن بکنه!

نگاهش و چرخوند تا روی مردی با کت و شلوار آبی نفتی مایل به تیره که با غرور پا روی پا انداخته بود، و با آرامش در حال خیره نگاه کردنش بود، دهنش باز موند. شاهد اونجا چیکار می کرد!؟

با سقلمه ی مادرش چشم از شاهد به سختی گرفت و به نجمه خانم مادر شاهد داد با سر به زیری سلام کرد و احوال شاهده رو گرفت. با باقی اعضای آشنای خانواده سلام کرد و در آخر به زن عموش رسید!

در تعجب بود از اینکه جز زن عموش کسی همراهشون نبود!

با کنجکاوی با ظاهری خونسرد کنار پدرش نشست و از زن عموش سراغ کاوش و گرفت:

-کاوش خوبه ویدا جون؟ دخترا خوبن؟

-خوبه عزیزم! چند ماهی هست رفته سرکار و سرگرمه! دخترا هم خوبن سرگرم درس و مدرسه ن!

با بغض رو به میترا خانوم اضافه کرد:

-اگه مدرسه ها باز نمی شد بچه هام تو خونه دیوونه می شدن با دیدن جای خالی آقا رسول..

باقی حرفش و با بغض خورد. سرش و زیر انداخت!

مرتضی-زن داداش! درسته عمر داداش دوومی نداشت اما من نمردم به جون نفیسه که خیلی می خوامش هر کاری که از دستم بر بیاد برای بچه های رسول مثل بچه های خودم انجام میدم!

از ذهن نفیسه گذشت \"پدرش به جون چه کسی هم قسم خورده بود\" حواسش از دلداری های جمع به زن عموش به گل و شیرینی رو میز داد! بیشتر کنجکاو و معذب بود!

صحبت ها از فوتبال وسیاست خیلی نرم به سمت بحث اصلی کشیده شد و در برابر چشمای گشاد شده ودهن باز نفیسه، نجمه خانم گفت برای شاهد اومدن خواستگاری!!

نفیسه با گیجی بدون رعایت ادب چرخید سمت شاهد که با ریز بینی تمام عکس العمل هاش و زیر نظر گرفته بود، با بهت گفت:

-نازنین؟؟ پسرت؟؟ عقلت و از دست دادی با زن و بچه اومدی خواستگاری؟

میترا-نفیسه!!

مرتضی-نفیسه!


ابروهای شاهد تو هم رفت با لحن جدی گفت:

-با اجازه ی جناب \"پاک رو\" باید عرض کنم با 35 سال سن، هنوز عقلم می رسه دارم چکار می کنم با علم اینکه بگیم هشت سال گذشته رو خارج از ایران بودین و از هیچ چیز خبر نداشتین، در ادامه ی تحقیقات جامــــعتـــون باید عرض کنم من همسر و پسرم و سه چهار سالی میشه تو تصادف ازدست دادم!

نازنین مرده بود؟؟نازنین مهربون و آروم و بی سرو صدا مرده بود!؟ نازنین که نسخه ی زنونه ی بابک بود و لبخنداش همیشه محبت آمیز بودند، مرده بود!!

چه کرده بود با خودش با این همه دوری؟؟! از همه چی جا مونده بود! باسقلمه ی پدرش متفکر با اخمی که از درد معده ش ناشی می شد، لب زد:

-متاسفم...نمی دونستم!

نجمه خانم چشم غره ای به پسرش رفت و آروم تر شروع کرد حرف زدن:

-خدا بیامرزدش دور از جونت مثل خودت دختر ماهی بود! خانم، خونه دار و مهربون! واقعا نمی دونم چی شد یه از خدا بی خبر زد زیر خودش و بچه ش حتی نایستاد ببرشون بیمارستان!

هق هق گریه ی نجمه خانم چنگ کشید رو اعصابش؛ آقای پرند همسرش و دلداری می داد و یادآوری می کرد که برای چی اومدن تا بحث عوض بشه که نفیسه از فرصت استفاده کرد و به طرف روشویی رفت؛ چندبار آب زد به صورتش، حالا به آلما حق می داد اونقدر تلخ و آزرده نگاهش می کرد، حتی برای مردن نازنین تسلیت هم نفرستاده بود! که صد البته خبر نداشت!

وقتی برگشت تو جمع جز اخمای درهم شاهد همه عادی در حال حرف زدن بودند از ذهنش گذشت

\"نفر سوم اشک کی قراره در بیاد!\"می خواست بشینه که شاهد پدر شو مخاطب قرار داد:

-جناب پاک رو اگر اجازه بدید من صحبتی با نفیسه خانم داشته باشم!

سرجاش خشکش زد؛ پدرش با گفتن البته و اشاره ای به نفیسه به طرف اتاق نفیسه

راهنماییش کرد.

در اتاق که بسته شد حس تنگی نفس بهش دست داد رو تختش نشست و با اخم در حال تجزیه تحلیل وقایع جدید بود!

-برات مهمه شوهرت قبلا ازدواج نکرده باشه!

با اخم زل زد به شاهد:

-منظورتون چیه؟

شاهد کتش و رو صندلیش گذاشت و نشست پاهای بلندش رو مستقیم کشید و با بی خیالی شروع کرد حرف زدن:

-بخاطر تعجبت بابت خواستگاری اومدن من و دیدم دست به دامن کاوش شده بودی گفتم شاید مهمه برات!

حس کرد عصبی پلکش می پره:

-من دست به دامن کسی نشدم من فقط..

شاهد زل زد تو چشماش:

-چیز دیگه ای شنیدم


نفیسه از حرص طعنه زد:

-آخرش دیدین؟ یا شنیدین؟

شاهد لبخندی زد و سر تکون داد. انگار از دقتش خوشش اومده باشه با لبخند گفت:

-شماها رو تو کافی شاب دیدم از خواهرخودم توضیحاتی شنیدم!

نفیسه عصبی سر تکون داد:

-من نمی فهمم یعنی چی؟ پس این مسخره بازی چیه؟

شاهد جدی شد و جواب داد:

-تعریف هوشت و زیاد شنیدم ولی گویا اونم اشتباهی بوده!

زخم زد:

-رو باقی شایعاتی که ازت شنیده میشه!

نیازی نبود چیزی رو پنهان کنه! به اندازه ی کافی صورت سرخ و ملتهبش از درون پر تلاطمش خبر می رسوند! با لحن تلخ سرد و شرطلب گفت:

-امشب اینجا چیکار می کنید؟

شاهد از بیخیالی شونه ای بالا انداخت وگفت:

-بخاطر خواهرم جای کاوش دارم از خودگذشتگی میکنم!

با دهن باز از جاش بلند شد؛ حس می کرد تو معده ش سرب داغ می ریزن! دست گرفت جلو دهنش و به سرعت از اتاقش خارج شد!

وقتی برگشت اتاقش در کمال تعجبش شاهد سرجاش نشسته بود و متفکر به جایی خیره شده بود!

-این دفعه دومی که مجبور به رفتن روشویی می شید؟

خودش و زد به نشنیدن و در و بست و به در تکیه داد:

-من اون پیشنهاد و به کسی دادم که می شناختمش! بهش اعتماد داشتم..

شاهد از جاش بلند شد و با چند قدم روبروی نفیسه ایستاد و بانیشخند لب زد:

-ماهم یه روز تا قبل از اون عشق افلاطونیت همدیگه رو می شناختیم! درسته هشت سال از فرار کردنت می گذره ولی شک دارم یادت رفته باشه من کی م! در هر صورت من شاهد پرند هستم.35 ساله م معماری خوندم. یه شرکت چند سالی می شه با کمک بابک و چند تا از دوستای دانشگاهمون تاسیس کردیم. کارو بار بد نیست...قدم 185 ، وزنم

نیشخندی زد و گفت:

-یه دوسه کیلویی اضافه وزن دارم کم میکنم راضی باشی!

با بغض زل زده بود به مرد روبروش که با نیشخند دستش می انداخت! بی انصافی بود این همه تحقیر!

بی حوصله سرش و زیر انداخت و بدون نگاه کردن به قهوه ای روشن چشماش گفت:

-طبق شرطی که با کاوش گذاشتم ..

- شرطی که تو با کاوش گذاشتی خیلی با من فرق میکنه! مادر من اصرار داره ازدواج کنم

.راستش من بعد از نازنین اولین زنی هستی پیش قدم شدم! پس لطف کن این ماجرای عشق و عاشقیت و بریز دور و مثل باقی زنای نرمال زندگیت وشروع کن! من از تنهایی


خسته شدم! هر چی در مورد گذشته بوده بریز دور و با عقلت زندگی کن! من یه زندگی عاشقانه ازت نمی خوام! فقط می خوام عاقلانه به شوهرت عشق بورزی و به زندگیت اهمییت بدی!

با بهت به دهن شاهد زل زده بود! زندگی شروع کنه؟ زن نرمال؟؟ نوه؟عقل؟؟

با خنگی لب زد:

-من راستش گیج شدم من نمیدونم دقیقا چی از من می خواید؟

شاهد با چشمای ریز کرده از بدبینی گفت:

-نمیخوای بگی که اولین باره در مورد ازدواج و باقی مراسماتش می شنوی؟

جا خورد! باقی مراسماتش؟ مگه قرار بود ازدواج..چیزی درمورد بیماریش نمی دونست که این طور داشت برای آینده برنامه ریزی می کرد! زن نرمال؟ شروع زندگی؟

-من..من باید بگم..

تقه ای به در خورد که باعث شد از هول از جا بپره و سینه به سینه ی شاهد دربیاد. با

وحشت و اضطراب خودش و عقب کشید وکنار شاهد ایستاد و زل زد به در!

شاهد باابروهای بالا رفته تمام دیوونه بازی شو با هیجان فقط سرش و خم کرده بود به سمت نفیسه که کنارش ایستاده بود و به در بسته زل زده بود، نگاه می کرد!

میترا خانم آروم در و باز کرد و از دیدن شاهد که با چرخش 45 درجه ی سرش به نفیسه خیره شده بود و نفیسه که با استرس و صورت سرخ بهش زل زده بود با کنجکاوی پرسید:

-چیزی شده!؟

شاهد سری تکون داد و با خنده گفت:

-اصلا..همه چی امن و امان است.

با گفتن با اجازه خودش و به جمع رسوند!

میترا با کنجکاوی گفت:

-سرخ شدی مامان؟!

عصبی از تیکه پرونی های شاهد پرید به مادرش:

-گیر دادی ها مامان؛ یه بار میگی زرد شدم یه بار می گی سرخ شدم یه ربع دیگه حتما آبی می شم!

میترا از شنیدن خداحافظی مهمانها بااخم جواب دادن و به موقع بعد موکول کرد و به طرف نشیمن رفت! نفیسه هم با خجالت در و بست و بهش تکیه داد!

با خودش فکرکرد: نمی دونست مریضم؟ باید بهش می گفتم مریضم؟! ولی نه چرا می گفتم؟!

آخرش که می فهمه! فوقش اینه که اینجا به نفعم می شه چون با اومدن شاهد شانس اومدن کاوش و به صفر رسیده بود!

***

هر سه مرتبه ای که صیغه ی عقد خونده می شد تو فکر این بود که درمورد بیماریش باید بگه یا نه!؟ درآخر با خودش گفت فوقش می اندازم گردن شاهده می گم فکر می کردم اون بهش گفته!


صداش می لرزید موقع بااجازه ی پدر و مادرش بله گفتن!

پدرش با محبت بوسیدش و هر جفتشون و به خدا سپرد و براشون آرزوی خوشبختی و سعادت کرد؛ بعد از اینکه اتاق عقد خالی شد با کنجکاوی برگشت سمت شاهد که به شدت آروم بود!

شاهد متوجه نگاه سنگینش شد از روی صندلیش بلند شد که باعث شد نفیسه ناخودآگاه یه قدم عقب بره!

شاهد با بدبینی و اخم زل زد بهش وگفت:این کارا یعنی چی؟

-هیچی..من..من..

-من چی؟

-مَن..راستش..

از دیدن اخمای در هم شاهد موقع من شنیدن باقی حرفش و از ترس خورد. یه دقیقه یکی با اخم و یکی با وحشت و ترس تو چشمهای همدیگه زل زده بودند که در زده شد و نجمه خانم با لبخند وارد شد:

-بریم بچه ها!؟

شاهد با حفظ اخمای درهمش نگاه به ساعتش کرد و خیلی خشک و جدی گفت:

-پنج دقیقه هم نشد چه برسه ده دقیقه خلوت!!

نفیسه صورت سرخ از خجالت شو زیر انداخت و نجمه خانم لب به دندون گزید و رو به پسرش گفت:

-خجالت بکش! یه امشب و تا بعد از سفر طاقت بیار بعدش همش برای تو!

شاهد بی تفاوت چرخید سمت نفیسه و پرسید:

-بلیط هواپیما ساعت چنده!؟

نجمه-شاهـــد!!!

-ای بابا خب می خوام بدونم از کی رسما زن من میشه چار کلوم حرف

همراه یه چشم غره به نفیسه که سرخ شده بود از خجالت و ادامه داد:

-دارم براش بزنم!!

بلافاصله چرخید سمت مادرش و از کنارش گذشت و خم شد گونه شو بوسید و آروم گفت:

-امشب تاقبل سفر مال تو؛ بعدش مال من!

نجمه هم ازحرص مشتی زد رو بازوی پسرش و شاهد با خنده بیرون رفت!

نجمه رو به عروس خجالتیش گفت:

-بیا بریم عادت می کنی به این بی پروایی هاش!

نیشخند زد و با ذوق گفت:

-باباشم همینجوری بود!

تمام طول روز چه وعده ی نهار خونه ی آقای پرند؛ شاهد کوچکترین توجهی به نفیسه نکرد؛ حتی زمانی که مادرش برای صرف نهار ازش خواست کنارتازه عروسش بشینه با خنده گفت:

-مرد و حرفش خودت گفتی الآن مال تو، یازده به بعد مال من!

علاوه بر نفیسه سایر خانم های جمع هم خجالت کشیده سر به زیر انداختن؛ نجمه خانم که اشارات شوهرش و چشم و

ابروها و \"پسر کو ندارد نشان از پدر\" شوهرش و دریافت کرده بود، از حرص غرید:

-ای که قیافه ت داره اگه پرواز کنسل بشه، آقا شاهد!

حرف نجمه تموم نشده همراه برادر کوچیکتر شاهد، شهرام زنگ خورد و وقتی تماسش و با خنده تموم کرد یکی زد سر شونه ی شاهد از صحبت هاش کنجکاو شده بود و گفت:

-حالا اگه می خواست دعا خوب برامون بکنه که نمی گرفت!

شاهد با خنده سر تکون داد چی میگی؟ شهرام بلند گفت:

-دوستم بود که بلیط و رزرو کرده؛ هواپیما پروازش تاخیر داره 5 صبح حرکت میکنه! مامان نوکرتم اساســــی، نکنی با من از این این کارا ها!

جمع منفجر شده بود از خنده؛ خودش شاهد با ناباوری و خنده زل زده بود توروی مادرش که براش ابرو بالا می انداخت و هیچی نمی گفت.

خلاصه بعد از اینکه هر کسی یه پیشنهادی داد؛ شاهد قاطع اعلام کرد شب با ماشین راه می افته!

پدرش اولین کسی بود که اعلام نارضایتی کرد:

-یعنی چی! ماشین چکاب نشده کجا می خوای راه بیوفتی تو راه!

آقا مرتضی پدر نفیسه در ادامه ی صحبت های آقای پرند اضافه کرد:

-دیر نمیشه می تونین فردا راه بیوفتین!

شاهد خونسرد لبخندی زد و وقتی نگاه سنگین نفیسه رو خودش حس می کرد به عادت کله شقی هاش محترمانه رد کرد و گفت:

-از ماشینش راضیه و همین امشب راه می افتن!

آقا مهدی داماد خانواده ی پاک رو با گفتن:

-ماشین من هست با ماشین من بری امنیتش بیشتره

احترام گذاشت و شاهد باز هم با لبخند محترمانه رد کرد و با خنده گفت:

-بابا همش چند ساعته تا مشهد! می ریم انقدر نه نیارین!

باقی صحبتها به شوخی و خنده ی دعاهای نجمه خانم گذشت و شهرام با التماس از مامانش می خواست دعا کنه سرهنگ بهش زنگ بزنه بهش بگه نره سر پستش و خنده ی همه رو در اورد!

آخر شب تو اتاق شاهد با تلفن همراهش با ساسان صحبت می کرد که شاهده آروم وارد اتاق برادرش شد و در و با احتیاط بست.

صحبت نفیسه که تموم شد به شاهده خیره شد و هیچی نگفت. شاهده که از نگاه مستقیم نفیسه معذب شده بود سریع شروع کرد توجیح کردن:

-بخدا شاهد خودش مارو دید تو کافی شاب بعد شب گفت می خواد باهام حرف بزنه رفتیم بیرون، گفت جریان چیه! منم مجبور شدم بهش توضیح بدم آخه میدونی

شاهده با محبت دستاش و رو سینه ش قلب کرد و گفت:

-شاهد خیلی عاقله فکر کردم بد نباشه از جریان چیزی بدونه!

نفیسه سری تکون داد و گفت:


-فکر نکردی ممکنه پخش بشه بعد اونوقت..

-نه بابا شاهد از این کارا نمی کنه! میگم که بهش اعتماد دارم! بعدش هم تنها کسی که خبر داشت من و کاوش همدیگه رو دوست داریم شاهد بود!

نفیسه که کنجکاو شده بود گفت:

-راستش برام جالبه تو اصلا کاوش و از کجا می شناسی؟

نفیسه خودش ورو تخت برادرش انداخت و گفت:

-خب بعد از مرگ نازنین جون؛ شاهد خیلی حالش بد بود! به روی خودش نمی اورد ولی خب همه ی ما می دونستیم زیاد رو براه نیست به پیشنهاد بابک می رفتیم کوه تا بعد از یه مدت با آیسان دختر آلما سرگرم می شد و خودش پیش قدم می شد برای کوه رفتن!

شاهده با هیجان نشست رو تخت و با چشمایی که برق آشنایی از محبت داشتند، گفت:

-بعدش یه روز من ایستادم بلال بخرم بچه ها رو گم کردم شانس چند تا مزاحم شروع کردند اذیت کردن بعد یه چند نفر اومدن طرفداری و من کاوش و دیدم! قیافه ش آشنا بودا ولی خب من که نمی شناختمش! بعدها فهمیدم تو عروسی آلما و بابک دیده بودمش!بعد که کاوش و دوستاش من و رسوندن تا پیش شاهد اینا آلما شروع کرد با کاوش حرف زدن بعد معرفیش کرد! از اون به بعد کاوش هم تو جمع ما بود!

باقیش و با لبخند خورد!

نفیسه در جواب این همه هیجانات یه دختر بیست و چند ساله فقط لبخند زد؛ خوب بود کسی باشه! مال تو باشه و از عاشقیش سهمی داشته باشی!

-شاهده درمورد بیماری من شاهد گفتی!؟

شاهده نفس عمیقی کشید و انگار که اون همه خوشحالیش خالی شد با لحن غمگین و بغض آلودی گفت:

-آره ولی خیلی یهویی شد؛ آخه اون شب دوستش زنگ زد با سرعت رفت بعدش هم که با دوستاش بود و کم می اومد خونه،من..من.. من انقدر خوشحال شده بودم که..که....

با حرف بدون مقدمه ش نفسش و پرت کرد بیرون:

-دیشب بهش گفتم!

نفیسه با کنجکاوی پرسید:

-چــــی؟؟؟؟دیشب؟؟ چرا دیشب؟؟ من فکر می کردم تو قبلا گف..

-چی فرقی به حال تو داره!

شاهده از شنیدن صدای برادرش جاخورد و به سرعت سرپا ایستاد؛ نفیسه با اخم زل زد به قالیچه جلو پاش و ترجیح داد از خجالت دروغش خودشو به نفهمی بزنه!

-اِ دادش تو اینجایی؟

-اِ شاهده تو اتاق ما پسرا چیکار میکنی؟؟ نمی دونی تو اتاق برادرات نباید پا بزاری وقتی ما نمی ایم اتاق تو!

-من..من دادش من..

شاهد با لحن مسخره ای رو به نفیسه گفت:

-این من گفتنت به این بچه هم سرایت کرده ها!

برگشت سمت شاهده و جدی گفت:


-بیا برو بیرون بچه، اینجا جای تو نیست!

شاهده نیشخند شو خورد و با سرعت از کنار شاهد جیم شد و بیرون رفت. شاهد در و بست و مستقیم به طرف تختش رفت و با آخیش!! گفتن پهن شد روش!

- نفیس خانم نگفتی برای تو چه فرقی می کرد؟ تو کسی رو می خواستی که شایعات پشت سرت و خفه کنه! غیر از اینه!؟

نفیسه تکونی خورد و تمام رخ به سمت شاهد چرخید و با اخم و بغض گفت:

-براتون به همین اندازه که تظاهر می کنید، مسخره ست؟؟ یا این هم جزو باقی تحقیر کردن هاتون بنویسم!

شاهد با حفظ لبخندش نشست رو تختش و گفت:

-من ترجیح می دم مثل تو با مسائل احساسی برخورد نکنم! بیماری؟ قراره بمیری؟ خیل خب میل خودته! ولی نه بعد از اینکه زن من شدی! الآن زن منی اختیارت دست منه! پس این منم که واسه مرگ و زندگی تو تصمیم می گیرم!

نفیسه می خواست در جواب این همه از خود متشکری حرفی بزنه که نجمه خانم با لبخندی به پهنای صورت وارد اتاق شد و استکان چایی به دست نگاهی به ساعت کرد و رو به شاهد گفت:

-ساعت \"نه و نیمه\" آقا شاهد! حواست هست داری از وقت من کش میری درسته!؟

جواب شاهد فقط لبخند بود؛ درواقع جلوی مادرش کم اورده بود!

-بی خیال نجمه خانم!

نجمه با ابروهای بالا رفته کنار نفیسه ایستاد و گفت:

-بی خیال و درد! وقتی پررو پرورو تو جمع دهن به شوخی باز می کنی باید بدونی من بات شوخی ندارم! از اونجایی که مادر مهربونی هستم اندازه یه این یه استکان بهت ارفاق میدم!

بعدش هم با بدجنسی از اتاق بیرون رفت و در و نیمه باز گذاشت!

شاهد دستی از کلافه گی به سرش کشید و جدی رو به نفیسه گفت:

-در هر صورت امشب رفتی خونتون هر چی مدرک پزشکی داری جمع کن با خودت بیار! چون بیشتر دو روز مشهد نمی مونیم بر می گردیم تهران نوبت فوق تخصص گرفتم برات!

بلند شد و همزمانم که لیوان چای شو بر میداشت گفت:

-از اونجایی که خوشم نمی اد زیر دین هیچ کسی برم، چای مو بیرون می خورم!

به در اتاق نرسیده نفیسه با صدای مرتعشی پرسید: چرا؟

شاهد با ابروهای بالا رفته چرخید سمتش و نفیسه کلافه اضافه کرد:

-اگر دیشب می دونستی می شد بهمش بزنی، چرا؟ چرا داری این کارا رو میکنی؟

شاهد برخلاف چند دقیقه قبلش با جدیت و بدون اثری از شوخی تو صورت نفیسه لب زد:


-فکر کن دلم برات می سوزه! مثل تو کمتر زنی پیش می آد الآن تو جامعه از همچین حسی فرار کنه! خیلی ها ترجیح می دن نفر دوم باشن!

تلخ تر ادامه داد:

-تو سایه باشن!

نفس شو پرت کرد بیرون و ادامه داد:

-ولی تو از خانواده ت زدی؛ ازخودت زدی! کارایی که از اون نفیسه ای که می شناختم بعید بود!

با بدبینی اضافه کرد:

-بماند که به تیز بودن خودم شکی ندارم و یادم نمی آد حرکتی؛ اشاره ای ازت نسبت بهبابک از روی علاقه دیده باشم!

از شنیدن اسم بابک با اخم نفیسه یه قدم عقب کشید؛ واضح عصبی شده بود!

شاهد قندی تو دهنش انداخت و ادامه داد:

-بخاطر بابک هم هست!با برگشت تو جرو بحث هاش تو خونه ش بیشتر شده! حکایت آش نخورده ودهن سوخته! بابک دهنش سرویس شد تابه زنش ثابت کنه منشی قبلی شرکته که پاپیچشه نه اون! به اندازه کافی درگیری با آلما داره! درمورد تو تنها نظری که داشت احترام و تحسین بود!

از اتاق بیرون رفت و نفیسه رو مات و مبهوت وسط اتاق جا گذاشت!

به نفس نفس زدن افتاده بود؛ به شدت سینه ش می سوخت و ته معده ش بخاطر همون چند قاشقی که به اصرار نجمه خانم خورده بود، آشوب بود!

دست گرفت جلوی دهنش و دعا دعا کرد کارش به بالا اوردن نکشه که توضیحی برای بد حالیش نداشت!

نشست رو زمین و از ته دل خواست دهن به نفرین ملیحه باز کنه که با دست آزادش باقی ناله شو خفه کرد! کی رو نفرین می کرد؛ مادر برادر زاده هاش!

تف سر بالا بود!

با درد کیفش و از کنار دیوار نزدیک کشید و قرصی بالا انداخت و با چایی که سرد شده بود، فروش برد!

***

-نمی خوای بخوابی بیا جلو بشین!

نفیسه با دودلی گفت:

-می خوام بخوابم!

شاهد سری تکون داد ومشغول رانندگی شد. نفیسه هم عقب ماشین دراز کشید. یه ربعی گذشت، شاهد دست برد ضبط و روشن کرد.

 

خدا نمی رسه مرگ من؛ عشقم خوابه من بیدارم

راز عشقم شده افسانه مثال لیلی و مجنونم

چرا رفتی گل نازم؛ شدی رفیق نیمه راه

تو غروب دلدادگی ها سیه پوش تم گل نازم

 

پلک نفیسه عصبی پرید؛ واقعا تنها توصیفی که برای شاهد داشت، گستاخ و بی پروا بود!

 

 


 

 

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 14
  • بازدید کلی : 319