loading...
رمان,رمان های عاشقانه,رمان های جالب
λιΙ®εzΛ2 بازدید : 25 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

 

قدم تند کرد و روبروی پدرش رو زمین نشست و با سر سلامی به برادر بزرگ ترش داد. صورت  پدرش سرخ و ملتهب بود و نفس نفس می زد.

قرص و با اکراه از دست نفیسه گرفت و با دست دیگه ش دست نفیسه رو بین دستاش گرفت. با  چشماش چیزی ازش می خواست.

از ذهنش گذشت زانو زدم جلوت پدر؛ ببینی چقدر شرمنده تم.با اینجور نگاه کردنت شرمنده  ترم نکن!

سرش و زیر انداخت و بعد از چند دقیقه با بوسه ای به سرش نگاهش و بالا گرفت؛ سامان  با محبت بوسیده بودش و با دلتنگی به هشت سال گذر زمان توصورت خواهرش نگاه می کرد!

پدرش به نظر بهتر می رسید و شوهر خواهرش با اخم در حال آب زدن به صورتش بود، از جاش  با متانت بلند شد و برادرش و کوتاه بغل گرفت و بدون کوچکترین کلامی یا نگاهی به  جمعی که متوجه حضورش شده بودند به طرف دختر عموهاش رفت!

تمام طول مدت مسجد؛ سنگینی نگاه ها رو به دوش کشید و بدون توجه یه سره سر پا در حال  پذیرایی بود!

بااینکه کمک زیاد بود اما دلش می خواست برای عموش کاری کرده باشه عمویی که تا آخرین  لحظه ی عمرش حسرت دیدن برادر بزرگترش و کشیده بود!

این همه دوری و فاصله بخاطر اون بود و شک نداشت باقی جمع هم با این نگاه های پر از  بدبینی می دونن مرتضی پاک رو بخاطر بی آبرویی دخترش یهو رفته بود!

نفیسه به افکارش پوزخند زد؛ الحق خداوند ستار العیوب بود، وگرنه این جماعت اگر می  دونستن دلیل واقعی رفتنش برای چی بود، خدا می دونست چطور باهاش برخورد میکردند!

آتنا سینی رو ازدستش گرفت و با غر غر گفت:

-بشین دیگه؛ رنگ به روت نمونده نه چیزی خوردی نه یه دقیقه استراحت کردی!


نگاهی به خاله زاده ش کرد؛ چقدر بزرگ شده بود! وقتی می رفت آتنا هفت هشت سال بیشتر  نداشت!

لبخند بی رنگی تحویل خاله زاده ش که بخاطر احترام به مادرش اومده بودن کرد و کمی  عقب رفت و کنار دیوار پاهاش و به عادت همیشه ش بغل کرد و سرش و رو زانوهاش گذاشت.

دستی سرش و نوازش کرد سرش و بالا گرفت؛ عمه یگانه ش بود!

-عمه قربونت تو که هیچی نخوردی بیا این لیوان آب قند با خرما بخور جون بیاد تو تنت!

دلش نمی خواست اما بی ادبی بود رد کردن دست تنها عمه ش؛ از دست عمه ش لیوان داغ آب  نبات و گرفت و به سینه ش چسبوند، بدنش یخ بود و این گرما براش لذت بخش بود.

عمه ش نرفته ملیحه کنارش نشست و مشغول حرف زدن شد، ازخوب برگزار شدن مراسم تا چجوری  مردن عموش تو خونه ش!

دلش پیچ خورد وقتی ملیحه با آب و تاب و مختصر اشکی از بیمارستان و پارچه های خونی  باقی مونده رو تخت عموش بعد از مرگش حرف می زد و به ظاهر عزاداری می کرد.

از ذهنش گذشت؛ شاید عمر ازدواجش با برادرش به 15 سال هم نمی کشید یعنی این همه اشک  از صمیمیتش بود؟ یا عادت زیاد حرف زدنش؟!

با ببخشیدی از جاش بلند شد و خودش و به دستشویی های مسجد رسوند، آلما با غرغر دستای  دختر شو می شست با دیدنش اخمی کرد و بدون حرف از سرویس بهداشتی خارج شد!

آبی به دست و روش زد؛ تو آینه خطاب به چشمای گود افتاده و ظاهر داغونش زمزمه کرد:

-با من قهرباشه که تو مراسم ازدواجش شرکت نکردم، بهتر از آشتی بود که پشتش نتونم  دلم و کنترل کنم!

یکی از درونش نهیب زد؛ حالا یعنی می تونی کنترل کنی؟!

کلافه سری تکون داد و به صحنه ی بردن زن عموش به درمانگاه خیره شد!

نگاهش بی اختیار به سمت مادرش کشیده شد؛ یعنی بعد از رفتن اونم مادرش فشارش می افته  و کارش به درمانگاه و سرم می کشید؟!

نفسش و پرت کرد بیرون و رو به آسمون زمزمه کرد:

-خدایا شکرت!

****

خدایا شکرت زنده م...

سخت نفس می کشم...

سخت زندگی می کنم...

اما زنده م....

از صحبتهای خواهراش سمانه و ساجده با ملیحه فهمیده بود که عموش خانواده و علی

الخصوص پسرش کاوش و به پدرش سپرده و یادآور شده مثل خانواده ی خودش ازشون مراقبت  کنه!

همونطور که خودش و به خواب زده بود از خودش پرسید.یعنی کاوش با 28 سال سن ازعهده  خانواده اداره کردن بر نمیاد!؟


سمانه-مامان بااین حساب شما دیگه ایران باید بمونید، نه؟!

ساجده-راست میگه مامان بمون دیگه! از اول هم رفتنتون اشتباه بود! خونه ی به اون  بزرگی رو فروختین برین تو یه وجب جا مستاجر بشید!

میترا با آرامش و صبوری توضیح داد:

-تصمیم پدرتون بود رفتن! من هم هرجا اون باشه دنبالش می رم! شما دوتاهم که نشستید  ور دل من، اگه شوهراتون هرجا برن دنبالشون می رید پس دیگه حرفی نیست

ملیحه-آخه مادرجون سامان که می گه نمیدونه چی شد آقاجون به فکر رفتن افتاد!

-یعنی چی ملیحه جان!؟

ملیحه-ما دیگه خانواده ییم. هرکی ندونه خودمون که میدونیم باباجون که جونش در می رفت واسه فامیلاش چطور یهویی زندگیش و فروخت رفت.

میترا-صبر کن ببینم تو مگه چی می دونی؟

ملیحه-مگه چیزی هست مادرجون؟

میترا که جاخورده بود:

-نه چه چیزی! نفیسه دوست داشت بره تحصیلاتشو اونجا ادامه بده ما هم گفتیم خوبه یه مدت آب وهوا عوض کنیم

سمانه-یه طور می گید آب و هوا انگار که رفتید تفریح..ماما یه نگاه به خودت تو آینه بکن شدی پوست و استخون!

ساجده-راست میگه سمانه! بعدشم نفیسه اینجا تکنسین اتاق عملش و ول کرده رفته اونجا  مهمانداری خونده!!! مامان اینا یعنی چی؟؟ واسه چی رفتین؟

-بسه دیگه هی میگم نره هی می گه بدوش!

با بلند شدن وبیرون رفتن مادرش، نفس حبس کرده شو بیرون پرت کرد.

دل تو دلش نبود اگر حرفی زده بشه! با استرس چشماش و بست و سعی کرد بعد از دوروز خستگی و تحمل درد معده ش بخوابه!

***

خودش هم مطمئن نبود کارش کاملا درسته اما بعد از شنیدن حرفای \"مکث\" دکترش! دیگه صلاح ندید خانواده شو از چیزی دور نگه داره.

بعد از پس دادن خونه و ماشین تقریبا قراضه ی پدرش با یک سوم سرمایه ای که از ایران برده بودند برای کار و زندگی، برگشته بود. با حساب کتاب هاش و سرمایه ی کمی با کمک سامان بدون اطلاع پدرش خونه ای خریدن تا بعد از رفتنش، پدر و مادرش تنها نمونن!

پدرش می تونست دوباره سرپاش وایسه به توانایی هاش اعتماد داشت!

ساعت شنی عمر اون برگشته بود و اینکه چقدر زمان داشت و به خدا سپرده بود و با چند چمدون لباس های خودش و پدر و مادرش به ایران برگشته بود! تا هر چقدر از عمرش باقی مونده رو کنار کسایی که دوسشون داره سر کنه!

بارهارو تازه تحویل گرفته بود و به کمک کارگرا به بیرون می اومد که کسی صداش کرد؛


متعجب چرخید و از دیدن شخص مقابلش دقیقا نمی دونست باید چه عکس العملی نشون بده!

-سلام..نفیسه خانم شما اینجا چیکار میکنی؟

با لبخند نصفه نیمه ای محبت و صمیمیت بابک و بی جواب نذاشت:

-سلام آقا بابک. تازه برگشتم!

بابک با ابروهای بالا رفته پرسید:

-واقعا؟ برگشتی؟ آخه انگار مامان نسیم گفته بود کار داری و حالا حالا ها ایران بیا نیستی!؟

بی اختیار نگاهش به پشت سر بابک برخورد، شاهد با اخم های درهم و چشمای پر از سؤال به سمتشون می اومد.یکی زد پشت کمر شوهر خواهرش و خطاب به بابک گفت:

-کدوم گوری رفتی بابک..

بلافاصله بدون اینکه منتظر جوابی از بابک بمونه رو کرد به نفیسه:

-اِ اِ اِ ببین کی اینجاست؟ سلام نفیسه خانم پارسال دوست امسال آشنا!

-سلام آقا شاهد! داشتم برای بابک خان عرض می کردم! تازه برگشتم!

-بسلامتی! تو مراسم درست نشد ببینیمت باید حتما بیای خونه ی ما! هم بگی چطور شد یهو رفتی سوئد آلما رو هم خوشحال می کنی؟

صورت گر گرفته از خجالت شو زیر انداخت و با گفتن \"اگر فرصتی بود مزاحم می شم\" ترجیح داد صحبت و کوتاه کنه!

-خب آقایون! من باید برم احتمالا تا الآن سامان اومده دنبالم..روز خوش!

با علامتی که به کارگر حمل بارها داد به طرف در خروجی راه افتاد و حتی منتظر

خداحافظی پسرا نموند!

هول هولی سوار تاکسی شد تا زودتر از اونجا دور بشه و دروغی که درمورد اومدن سامان دنبالش گفته بود، فاش نشه!

***

-مطمئنی همه چی خوبه؟

-آره آبجی کوچیکه! فقط کافیه بابا بیاد و اینجارو با تزیینات خونه ی سابقمون ببینه مطمئنم خوشش می آد!

با اضطراب \"خدا کنه\" ای گفت و اخم هاش بخاطر درد معده ش که هر لحظه بیشتر می شد تو هم رفت.

به محض شنیدن صدای زنگ سامان رفت در و باز کنه و نفیسه از ترس بدحال شدنش به سرعت شیرجه زد سر کیفش و قرصی بالا انداخت!

باید سعی می کرد آروم باشه و به استرسش فائق بیاد تا کمتر معده ش عکس العمل نشون بده!

صدای گریه ی مادرش می اومد با عجله دستی به موهاش کشید و از اتاق بیرون رفت پدرش با بهت و مادرش با بغض و گریه در و دیوار خونه رو نگاه می کردند!

قاب عکسای بچگی هاشون؛ همون دست مبلمان سنتی و قدیمی و تابلو ها همه به دیوار زده بودند و منظره ی خونه ی

ویلایی و قدیمی سازشون و که مجبور به فروش و فرار ازش شده بودند و براشون تازه می کرد!

مادرش با دیدنش دستاش و باز کرد؛ بعد از مدتها از دیدن این منظره لبخندی زد و مثل گذشته ش تو بغل مامانش قایم شد و گذاشت مامانش با نوازش هاش دردش و تسکین بده!

بعد از شام خانواده ی \"پاک رو\" در حال صحبت کردن بودند که نفیسه به بهانه ی المیرا، دختر سمانه از جمع خارج شد و بعد از خوابوندن المیرا سر جاش و پتو کشیدن روش، به دیوار تکیه داد و پاهاش و تو بغلش جمع کرد!

به صبح فکر کرد! به شاهد! به بابک! به برخوردشون! بابک مثل گذشته ها گرم و صمیمی بود اما شاهد تلخ بود! نگاهش رگه ای از خصومت داشت.

حق داشت اونا دوستای خوبی بودند؛ اگر چه با قلبش درگیر بود اما یادش نمی رفت، با آلما و بابک، شاهد و نازنین! سینما و گردش می رفتند چقدر به همگی و حتی دل ریش ریشش خوش می گذشت!

به سخت خو می گذشت اما تمام سالهای گذشته رو به یاد اون مدت، گذرونده بود اون

نزدیکی، اون خنده ها، اون..

نفس عمیقی کشید و اشکش و پاک کرد، سرش و به دیوار تکیه داد؛ با دیدن پدرش که

استفهامی بالا سرش ایستاده بود، جا خورد!

-بابا!

-به من بگو این کارا یعنی چی؟

-چه کاری؟

پدرش جلوش رو زمین زانو زد؛ همزمان صدای غش غش خنده ی مادرش از بیرون؛ نگاه هر دو رو به طرف درکشوند!

نگاهش و با لبخند تلخی از در گرفت و به صورت متفکر پدرش داد:

-چون فرار کردن بس بود!

پدرش نگاهش کرد؛ غمگین، ناتوان از حل مشکل ته تغاری شاد و شیطونش که با این دختر رنگ و رو رفته ی بی حس و حال دنیایی تفاوت داشت!

-نفیسه..

-نه من می خوام حرف بزنم..مرسی پا به پای من اومدین ..شک ندارم هیچ کس مثل من

خانواده ای به خوبی شماها نداره..بابا من ممنونم اما دیگه خسته م...خسته شدم

هرازگاهی سرمچ گریه های مامان و بگیرم یا ناله های شما رو از درد سخت کار کردن تو خواب بشنوم! واقعیت این بود که ما باید سخت کار می کردیم.بسه! دیگه بسه! من دیگه 29 سالمه! دختر ترسو و بی تجربه ی دیروز نیستم!

دست گرفت به دست پدرش رو پاش و بلند کرد و روی قلبش گذاشت:

-می تپه ولی نه مثل نه سال پیش، که ازش می ترسیدم! می تپه چون الآن دلایل بیشتری برای تپیدن داره...مثل


صدای شاد مادرش حین سربه سر گذاشتن پسر سامان می اومد. نفیسه با لبخند ادامه داد:

-مث خنده های مامان؛ یا رضایت شما!

نگاه پدرش رنگ دلسوزی گرفت؛ این رنگ و نمی خواست ببینه کمی خودش و تا جلوی پدرش جلو کشید و با تمام سعیش لرزش صداش و مخفی کرد:

-بخاطر خدا از من راضی باشید!

پدرش دست گذاشت دور شونه های نحیفش و بغلش کرد:

-دختر من..خدا خودش حفظت کنه! که از تو راضی نباشم پیش قلبت سرافکنده م!

****

این دل پر احساس من...

به درد تو

نمی خوره....

****

-متشکرم!

مدیر عامل آژانس هواپیمایی بعد از گذاشتن فرم تکمیل استخدام به صندلی شیک و بزرگش تکیه داد و با نگاهی به دختر مقابلش پرسید:

-خانم پاک رو؟!

نفیسه با لبخندی محترمانه با \"بله\" ای جواب داد.

-میشه یه سؤال خصوصی ازتون بپرسم!

-بفرمایید جناب دلشاد!

-ایران چی داره بخاطرش برگشتید این جا!؟

با لبخندی با متانت جواب داد:

-خانواده م!

-اوه...پس این سالها اون جا تنها زندگی می کردید!

-خیر..

ماکان نگاهی با کنجکاوی به نفیسه کرد و با شیطنت گفت:

-قول می دم این آخرین فضولیم باشه!

نفیسه باگفتن \"خواهش می کنم\" سری تکون داد و مشغول پر کردن اطلاعاتش شد:

-وقتی دوستم گفت خواهر یکی از دوستاش بیاد اینجا مشغول بشه، فکرش و نمی کردم کسی با تجربه ی شما مواجه بشم! خواستم بگم خوشحالم از همکاریتون!

-سؤالتونو نپرسیدید؟!

ماکان به سختی خنده شو خورد و با شیطنت گفت:

-آخه جوابش و دیدم! سنتون و می خواستم بپرسم!

نفیسه محترمانه از جاش بلند شد وگفت:

-هیچ وقت از یه خانم سنش و نپرسید!

ماکان از دیدن جدیت نفیسه بحث و عوض کرد:

-می خواستم بدونم چرا عوض بردن این مدارک..

نگاهی به مدارک کمک های اولیه ومدارج حرفه ای نفیسه ادامه داد:

-می تونستید بهترین اِیرلاین ها شروع به کار بشید ولی چرا خواستید تو یه آژانس

همکاری کنید!

-من سالها ماهیانه 70 الی 80 ساعت پرواز داشتم.دلم می خواد هم سرکار باشم هم وقت بیشتری رو کنار خانواده


م بگذرونم! بعد انگار معرف گفت هم شانس من بوده که از بیکاری در بیام هم شما که مدیر تور خارجی تون تا مدتها قادر به همکاری نیست، از حضور من استفاده کنید!

-بله درست می گید ..

نفیسه هنوز با اخم نگاهش می کرد، ماکان که از جدیت بیشتر خوشش اومده بود با جدیت گفت:

-در هر صورت ببخشید فضولی کردم آخه..

دستی کشید بین موهای بلندش و گفت:

- اصلا انتظار نداشتم از من بزرگتر باشید! خیلی بیبی فیسید آخه..

ابروهای نفیسه بالا رفت و به آنی تو هم گره خورد. با گفتن \"منتظر تماستون می مونم\" با قدم های محکم و مطمئن به توانایی هاش از اونجا خارج شد و با خودش زمزمه کرد: فقط یه عاشق دلخسته کم دارم این روزها!

***

یک ماه و نیمی می شد که فعالیت شو توی آژانس شروع کرده بود. برعکس تصورش ماکان با دیدن جدیتش فقط گاهی سربه سرش می ذاشت که از جو صمیمی که تو آژانس می دید متوجه شده بود مدیر عامل با اخلاق آژانس با تمام کارمندها و گاهی با مراجعین هم صمیمی برخورد می کنه!

خسته از کار برمی گشت خونه از دیدن کفشهای در خونه با ابروهای بالا رفته در باز کرد و وارد شد!

خاله نسیم و آلما همراه آتنا با اخم روی مبل نشسته بودند. در خونه رو به آرومی بست و سلام کرد.

خاله نسیم ش سنگین جواب داد و حتی از جاش بلند نشد! نفیسه با محبت رو به جمع و اخمای درهمشون کرد:

-سلام

نگاه عسلی رنگ آلما با آزردگی تو چشماش خیره شد.از دیدن این نگاه این اخم، چیزی تو دلش فروریخت!

آلما از جاش بلند شد اما نگاهش و نگرفت.

-اومدم یه سؤال ازت بپرسم نفیسه!

با نگاهش دنبال مادرش گشت، مادرش سر به زیر و بغض کرده به میز روبروش خیره شده بود.

یاد گرفته بود به خودش مسلط باشه رو کرد به آلما برخلاف قبلش تلخ و سرد لب زد:

-می شنوم!

آلما با تمام کنترلش رو بغضش پرسید:

-برای چی از ایران رفتی؟؟

انتظارش و داشت؛ مدتها بود از وقتی برگشته بود انتظار شنیدن این سؤال و از این زن داشت!

-ساسان بیمار بود، موقعیت زندگی خوبی داشت موقعیت ایده آلی بود خواستم بمونم و..

-بسه دیگه!

چشماشو بست! دلش نمی خواست چشمای به اشک نشسته ی زن و ببینه.

-داری دروغ میگی!

جیغ کشید:

-داری مثل یه سگ دروغ میگی! وقتی الآن همه میدونن واسه چی رفتی؟!


چشماش و با بهت از چشمای گریون آلما به صورت درهم خاله ش و صورت خیس از اشک مادرش داد.

آلما یه قدم جلوتر اومد مقابلش ایستاد دست گرفت زیر چونه ش و صورتش و به طرف خودش چرخوند:

-حالا بگو چرا برگشتی؟؟ هان؟؟ اون وقت موقعیت نداشتی، رفتی! حالا برگشتی کار نیمه تمومت و تموم کنی؟!

تو چشمای خیسش زل زد؛ فایده ای نداشت حرف زدن! فایده ای نداشت، نه توضیح، نه توجیح،

نه ...

یه قدم عقب کشید و بدون توجه به آلما به سمت اتاقش می رفت که آلما باز جیغ کشید:

-دور و بر شوهر من بچرخی ازت شکایت می کنم نفیسه! کاری نکن پای آبروی عمو مرتضی رو وسط بکشم..

حتی برنگشت پوزخند روی لبش و نشون آلما بده. پشت در اتاقش به در تکیه داد و سُر خورد و به عادت همیشه ش پاهاش و بغل گرفت.

اون رفته بود؛ بخاطر آبروی پدرش؛ به سخت ترین ها برای خودش و خانواده ش رضایت داده بود تا دور باشه! حالا باز هم بخاطر آبروی پدرش تهدیدش می کردند!

نیم ساعتی گذشته بود تقه ای به در خورد؛ پشت سرش صدای گریه ی مادرش بلند شد:

-بخدا من فقط به دخترای خودمون گفتم! سمانه و ساجده که خواهراتن، ملیحه هم خواهرت! چه فرقی می کنه؟ اونا که نمیرن حرف بزنن!

چه ساده دل بود مادرش؛ کسی که حرف می زد، هر جا می نشست حرف می زد! بدون تبعات فکرکردن به بعدش!

از جاش بلند شد؛ بخاطر زحمات پدرش؛ بخاطر گریه های شبانه روزی مادرش؛ بخاطر خاطرات دردناک تنهایی شون تو سوئد در اتاق و باز کرد و مادر گریونش و پس زد!

پدر از راه تازه رسیده شو پس زد و رهسپار خونه ی سامان برادرش شد!

دورادور با خانواده ی بابک فامیلی داشتند، شک نداشت حرف از هر جایی که رد شده از خونه ی برادرش رد شده!

صدای متعجب سامان در وبراش باز کرد!

عصبانی نبود غمگین بود؛ اما غمگین بودنش نباید چیزی از جدیتش کم می کرد؛ نه بخاطر آبروی خودش؛ بخاطر عزت و احترام پدرش!

سامان با نگاه سردی دم در خونه ش منتظرش بود؛ تو دلش پوزخند به غیرت برادرش زد!

بدون سلام جوابی ازش گذشت و بدون توجه به خانواده ی ملیحه مستقیم به طرف ملیحه رفت،

دست بالا برد و محکم زد تو گوشش!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از دردی که پدرش کشیده بود، مهم تر نبود!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از چشم های گود رفته ی مادرش مهم تر نبود!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از عذابی که کشیده بود تا اسمی ازش جایی نباشه مهم تر نبود!


صداش جدی؛ محکم وزنگ دارش با ته رگی از تلخی حرفاش و تو صورت متحیر ملیحه پرت کرد:

-هشت سال.. به بدترین شکل ممکن زندگی گذروندیم! تا اسمی از پدرم جایی پخش نباشه! هشت سال تمام بهترین موقعیت های زندگیم گذشتم تا عزت و شرفش مسخره ی دست این و اون نباشه! هشت سال پا روی پا ننداخته بودم! دو جا کار می کردم تا کمک خرجی باشم برای پدرم که تمام سرمایه شو بخاطر من فروخته بود تا از مهلکه در برم! باید قبل از اینکه دهنت و برای خبر چینی باز می کردی به زجری که ما سه نفر بخاطر آبروی \"پاک رو\" ها کشیده بودیم فکر می کردی تا به بادش ندی!!

مستقیم از در گذشت و حتی مهلت نداد سامان برادرش از بهت سیلی خوردن همسرش، بیرون بیاد!

راه اومده رو برگشت و تو تاکسی نشست و دوباره به خونه برگشت!

***

دو هفته از درگیریش با ملیحه گذشت؛ درکمال تعجبش پدرش زنگ زد به سامان و خواهش کرد با همسرش خونه ش پا نذارن!

پدرش خوب یادش مونده بود دختر ته تغاریش تا مدتها شبها تو خواب گریه می کرد و ذره ذره در حال آب شدن بود!

پدرش فراموش نکرده بود دختر کوچولوش التماسش می کرد تا راه گناه و به روش ببنده!

تازه از سر کار برگشته بود از دیدن پدر و مادرش لباس پوشیده و آماده، متعجب شد!

میترا خانم توضیح داد مراسم دعا خونه ی عموشه!

با مکث پرسید:منتظر من بودین؟

پدرش قاطع جواب داد:

-می خوام که باشی!

لباس خاصی نداشت؛ آبی به دست و صورتش زد و عوض مقنعه شال پوشید و به طرف خونه ی عموش سوار تاکسی شدند!

در کمال تعجب نفیسه با خانواده ی شاهد و بابک و خاله ش روبرو شد؛ تعجبش و کنترل کرد و به سلام سرد و آرومی بسنده کرد و به باقی جمع سلام کرد!

بعضی با حسرت؛ بعضی با بغض و بعضی خریدارانه نگاش می کردن و جواب سلامش و می دادن!

از ذهنش گذشت مراسمه یا مجلس خواستگاری!

تا آخر شب یه کله سرپا بود؛ خسته نمی شد وقتی سرش جایی گرم بود، آخرای مراسم کناری نشست و به عادت همیشه ش پاهاشو بغل زد و سرش و روش گذاشت!

به دقیقه نکشیده دست سرد و کوچولویی رو دست داغش نشست، سرش و باخستگی بالا گرفت؛

دختر آلما بود این و از چشمای عسلی رنگ و فرم چهره ی بابک می تونست به راحتی تشخیص بده؛ به دستش نگاه کرد؛ خرمایی دستش بود و به سمتش گرفته بود؛ بی اختیار چشماش پر از اشک شد؛ این بچه ی آلما بود!

 

 


 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 29
  • بازدید کلی : 334