loading...
رمان,رمان های عاشقانه,رمان های جالب
λιΙ®εzΛ2 بازدید : 12 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

 

 

 

 

مقدمه و خلاصه:

 

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

 

اگر مرا بسیار دوست بداری

شاید حس تو صادقانه نباشد

کمتر دوستم بدارتا عشقت ناگهان به پایان نرسد

من به کم هم قانعم

واگر عشق تو اندک ،اما صادقانه باشد من راضی ام

دوستی پایداراز هر چیزی بالاتر است

 

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

بگو تا زمانی که زنده ای،دوستم داری

 

ومن تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم

تا زمانی که زندگی باقی است

هرگز تو را فریب نمی دهم

چه اکنون وچه بعد ازمرگ

 

همیشه با تو صادق خواهم ماند وامروز در بهار جوانی ام

عشقم به تو اطمینان می بخشد

 

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

عشق پایدار ،لطیف وملایم است

و در طول عمر، ثابت قدم با تلاش صادقانه

چنین عشقی به من هدیه کن

و من با جان خود

از آن نگهداری خواهم کرد

در خشکی یا دریا در هرجا و در آب وهوا

عشق پایدار، ثابت وهمیشگی است

 

ژانر: عاشقانه ی تلخ...

 

 

دستای لرزونش و رو به آسمون گرفته بود و نگاهش رو به گنبد زرد رنگ بود و با صورت

خیس از اشک ناله می کرد:

-آقا..آقا شما به فریاد دل من برس آقا! حرفم و نمی تونم به کسی بزنم آقا! شما دوای

این دمل چرکی شو آقا..داره می گیره همه ی تنم و! شما بیا شفام بده! آقا شما بیا

ضامن شو قلبم و پس بگیر...آقا به جون جوادت بیا آبروم و بخر...آقا....آقا من خیلی

بدبختم..

بغضش شکست صدای ضجه زدنش تو صحن بلند شد و نگاه هایی رو به سمت خودش کشید!

زنی با چادر سفید از کنار شوهر و بچه هاش بلند شد و نزدیک زن نشست. با احتیاط سرش و

بغل زد و کنار گوشش اندک تسلایی می داد:

-خانم دلم و خون کردی..انشاا.. امام رضا خودش مشکلت و حل کنه!

با گریه زهر خند زد و سرش و بیشتر تو سینه ی زن فشرد و عاجز بودنش و زار زد!

****

در و آروم باز کرد و وارد خونه شد. هیچ کس خونه نبود. به آرومی مسیر اتاقش و پیش  گرفت و حد فاصل کمدش و میز کامپیوترش همون یه ذره جا خودش و جا کرد و زانوهاش و بغل  گرفت و به خودش فکر کرد.

پنجمین فرزند خانواده بود ته تغاری و عزیز کرده؛ همه ی خواهر برادرهاش ازدواج کرده  بودند و هر کدوم سرشون به زندگی خودشون بند بود!

با پدر و مادرش زندگی می کرد و بخاطر فاصله ی سنی زیادش با خواهر برادرهاش با بیشترین  کسی که باهاش صمیمی بود دختر خاله ش بود. \"آلما\" که تا چند وقت آینده داشت ازدواج می  کرد و بیشتر تنها می موند!

سرش وروی پاهاش گذاشت اونم خواستگارهای خوبی داشت اما تا مدتها بنا به باور قلبیش  رد کرده بود با 22سال سن باور داشت که عشق می تونه مرز زیبایی بین واقعیت و دنیای  احساسات باشه و باید منتظرش بمونه!

انتظاری بی فایده و بی ثمر!

صدای حرف زدن پدر و مادرش می اومد؛ حتما بعد از 3 روز غیبت با دیدن کفشاش متوجه حضورش  شده بودند. در اتاقش به شدت باز شد و پدرش با صورت ملتهب و چشمای سرخ از عصبانیت  تمام اتاق و دنبالش نظر کرد تا گوشه ای مچاله پیداش کرد.

-نفیسه!!

سرش و بلند کرد و با صورت خیس از گریه نگاهی به پدرش که با دیدنش کمی از عصبانیتش  کاسته شده بود، کرد!

مادرش خدارو زیر لب شکر کرد و تکیه شو به دیوار داد و با گریه تو حرف زدن پیشی  گرفت:

-تو صاحب نداری نه!؟ کدوم گوری رفته بودی این سه روز دلم زیر ورو شد! کجا بودی

نفیسه!؟

اخمای پدرش با یادآوری دروغ گفتن هاش به جمعی که انتظار داشتند نفیسه رو کنار آلما  تو عقدش ببینن افتاد و با عصبانیت به سمتش هجوم اورد و از بین میز کشیدش بیرون و با  ابروهای بالا رفته مات چادر سرش شد!

با نگاه درمونده نگاهش و به مادر نفیسه داد و با چشمای پرسشگرش سؤال جوابش می کرد.

میترا از جاش کنده شد و با بهت به دخترش که مات و بدون حرف به جایی رو زمین زل زده  بود گفت:

-ای..این..این چیه سرت کردی؟؟ مگه عروسی چادر سفید پوشیدی؟ خدایا این دختر کدوم  گوری بوده؟ الآن لال شده!

نفیسه با یادآوری واژه ی عروس تکونی تو جاش خورد و خواست دستشو از دست پدرش بیرون  بکشه. مرتضی فشار بیشتری به دست ته تغاریش داد و برخلاف زنش با کنجکاوی سؤال جوابش  می کرد:

-کجا بودی؟ نفیسه!! کجا بودی؟

نفیسه چشماش و بست و آخرین تیر توانش و رها کرد:

-مشهد!

ابروهای خانم و آقای \"پاک رو\" بالا رفت و هر دو با بهت بیشتری تکرار کردند: -کجا؟؟!

دستش تو دست پدرش شل تر گرفته شده بود و کشید و کنار پای پدرش به زمین افتاد.

دست گرفت به پای پدرش و با صورتی که به آنی خیس از گریه شده بود با التماس ضجه می  زد:

-بابا بریم از اینجا بریم..بابا بریم یه جایی که کسی مارو نشناسه؛ بریم یه جایی که  گریه های من و تو عروسی آلما پای روابط خواهری و دوستی و دلتنگی نذارن!

ابروهای مادرش بالا رفت و با وحشت زل زد به دخترش که تو صورت اخم آلود پدرش زل زده  بود و التماس می کرد:

-من و ببر بابا! من نمی تونم..بابا..دلم..نمی تونه...بابا..من و از اینجا ببر! من  نمی تونم عروسی آلما باشم و بخندم من نمی تونم زل نزنم به دامادش؛ من نمی تونم حسرت  نخورم.بابــــــــــــا تورو به امام حسین من و از اینجا ببر! ببر یه جایی که یادم  بره، خوب؟

دوباره به پاچه ی شلوار پدرش چنگ زد:

-قول میدم یه کم دور بمونم همه چی درست می شه! قول..قول

دستاش و به حالت التماس رو به پدرش که رنگ به صورتش نمونده بود بالا گرفت:

-قول میدم دیگه دوسش نداشته باشَم...

سرش و روی پای پدرش گذاشت و از ته دل زار می زد!

آقای پاک رو تازه داشت حلاجی می کرد رفتارهای اخیر دخترش و... اون بی رنگ و رویی و  چشمای هرروز صبح سرخ و پف کرده از گریه شو؛ اون امتناعش از همراهی خرید های عروسی  خاله زاده ی دوست داشتنیش!

اون سکوت غمگینش که از خواستگاری آلما شروع شده بود و همه پای دوری از آلما می  ذاشتن!

مرد چنگ زد به سینه ش و به سختی نفس می کشید. میترا که از دیدن حال شوهرش از بهت  خارج شده بود به سرعت به طرف آشپزخونه دوید و کمکش کرد رو تخت نفیسه بشینه تا قرص  زیر زبونی شو بهش بده!

نفیسه هنوز روی زمین جلوی پای پدرش با گریه التماس می کرد، نجاتش بدن ازدردی که  هرروز و هرشب سینه شو به سوختن وا میداره!

***

-جواب مردم و چی بدیم مرتضی!؟

-من برای حرف مردم تره هم خرد نمی کنم!

-خیل خب! خواهرم چی؟ نمی گه یهو اینا کجا رفتند!

-انقدر با من یک به دو نکن زن! برو یه نظر رو تختش ببینش این دختر یه سال پیشه! ذره  ذره داره آب میشه تو فکر خواهرتی!

-ولی مرتضی.

-ولی بی ولی..ما میریم سوئد پیش ساسان؛ بعد از همون جا زنگ بزن عذرخواهی کن بگو بچه  م مریض بود! دروغ هم نگفتی، دختره فرقی با یه مریض نداره!

مرتضی دستی از پریشونی به پیشونیش کشید و رو به آسمون گله کرد:

-حکمت این همه زجر این بچه چیه آخه خدا!

****

هشت سال بعد-سوئد-

به آرومی همیشه وارد خونه شد و در و پشت سرش بست. به محض بستن در، مادرش با صورت  لاغر و تکیده جلوش سبز شد.

با سلام آرومی خواست از کنارش بگذره که مادرش سد راهش شد، نگاهش و تا چشمای مادرش  بالا کشید. درست می دید؟ مادرش داشت گریه می کرد؟

با خستگی لب زد: چی شده؟

و همین یه کلمه اجازه ی ریزش اشک های مادرش بود که بی مهابا اشک می ریخت و با یه  دست رو گونه می زد. به سمت مادرش چرخید به سختی دستاش و گرفت و با تعجب بیشتری  پرسید:

-چی شده این کارا یعنی چی؟

مادرش سری تکون داد و با بغض نالید:

-عمو رسولت..عمو رسولت داره نفس های آخرشو می کشه، خواسته پدرت و ببینه!

دستای مادرشو با سستی رها کرد و چند قدم عقب تر رفت تابه دیوارتکیه بده به سختی نفس  شو بیرون پرت کرد.

عمو رسولش بعد از سه سال درد و رنج بابت سرطان معده و علارغم تمام شیمی درمانی ها و  برداشتن قسمت های سرطانی معده ش، باز هم کسی نتونسته بود جلوی تقدیر و بگیره و همین  روزها بود که جان به جان آفرین تسلیم کنه و قبلش برای دیدن تنها برادرش دست و پا می  زد!

-انشاا.. که چیزیش نیست

تکیه شو از دیوار با بی حالی برداشت وبه طرف اتاقش می رفت:

-بابا کجاس..؟

مادرش صورتش و پاک کرد و با لحن متفاوتی گفت:

-با ساسان رفته بلیط بگیره برا ایران..

ایران..ایران..ایران..چشم هاش و بست و به طرف مادرش چرخید، علاوه بر صورت خیس از  اشکش، چشماش هم برق می زد.

حق داشت!! سه تا بچه ایران بود و دلش بالا سر نوه هایی بود که سالی دو سه بار می  دیدشون. حق داشت دلتنگ خاکش باشه؛ دلتنگ کشورش، دلتنگ بچه هاش!

بدون حرف برگشت سمت اتاقش.

-نفیسه تو که می آی نه؟

-نه!

در و بست و پشتش تکیه داد؛ هشت سال گذشته بود و جرعت نداشت حتی پیش خودش چاخان کنه

که بر میگرده و هیچی نمیشه!

***

یک هفته ای می شد که مادر و پدرش به ایران سفر کرده بودند، خبر ها فعلا از کما بودن  عمو رسولش خبر می داد!

چنگ کشید تو سرش و کلاه گیسش و یه گوشه پرت کرد و رو زمین نشست و پاهاش و بغل گرفت!

مجبور به پوشیدن کلاه گیس شده بود؛ باید کار می کرد و این باید! قوانینی داشت!!

دست گرفت به زمین با کرختی از جاش بلند شد؛ عادت کرده بود به این خستگی ها و کرختی  ها؛ عادت کرده بود به دست و پاش که گاهی سر می شدن؛ به حالت تهوع ها و سر گیجه های  اول صبحش!

مدتها بود که فهمیده بود باید مثل عمو رسولش تحمل کنه تا پیمونه ی عمرش سر بیاد!

فقط با این تفاوت که تنهایی باید این روند و طی می کرد؛ پدر و مادر پیرش به اندازه  کافی بخاطر مشکلاتش آسیب دیده بودند، نمی خواست بیشتر مایه ی دردسرشون باشه!

هنوز براش هضمش سخت بود! پدرش با پست کارمندی بانک! حالا بخاطر اون تاکسی کار می  کرد تا درآمدشون و به سختی در بیاره!

جلو کمدش زانو زد و پلاستیک سبز رنگی رو بیرون کشید؛ از داخل پلاستیک چادر سفید

رنگی روبیرون کشید وبا لذت بوسید و بویید!

بوی گلاب می داد؛ بعد از هشت سال و یک عالمه فاصله بوی مشهد می داد! بوی شوری اشک  هاش از بی آبرو نشدنش، بوی رو زمین زانو زدن و سجده کردنش تا کسی کمکش کنه!

با شنیدن صدای تلفن چادر به بغل و اشک ریزون طرف تلفن رفت. مادرش بود و با گریه  اعلام کرد شب گذشته عمو رسولش تمام کرده و باید اون و ساسان هم برای احترام خودشونو  برسونن!

با گفتن با ساسان صحبت می کنم تماس و خلاصه و قطع کرد!

نمی خواست برگرده اما؛ تا کی این همه فرار؟! نمی خواست برگرده اما تا کی این همه  تلقین؛ شاید واقعا اون حس دیگه با دیدنش تو دلش آشوب به پا نمی کرد!

شاید اون حس سر اومده بود زمانش!! نفسش و پرت کرد بیرون و از جاش به مقصد خونه ی  ساسان بلند شد!

***

با تمام سعی و تلاشش چهلم عموش تونست خودش و به ایران تنها برسونه؛ ساسان بخاطر  شرایط شغلیش نتونسته بود همراهیش کنه و به تسلیت تلفنی رضایت داده بود!

مستقیم از فرودگاه برای مراسم عموی چهل و چند ساله ش که سر مزارش برگزار می شد،  رفت.

عمو رسولش از پدرش کوچیکتر بود و دو تا دختر دبیرستانی کیانا، کتایون و یه پسر به  اسم کاوش داشت.

کاوش با یکسال اختلاف سنی از نفیسه کوچیک تر بود و قبل از اینکه از ایران بره

دوستای خوبی برای هم بودند!

از تاکسی پیاده شد و طبق آدرس مادرش قطعه ها رو دنبال قطعه ای که عموش دفن شده بود  می گشت.

بابک شوهر آلما، مشکی پوشیده بود و کمی دورتر از مراسم دختر چهارپنج ساله شو بغل  گرفته بود!

با دیدنش از قدم افتاد؛ باید می رفت جلوتر یا باید مسیر و بر می گشت؟

با دیدن پدرش که برادرش سامان و مهدی شوهر خواهر بزرگش سمانه، زیر بغلش گرفته بودند  و عقب تر می کشیدنش به قدم هاش سرعت داد!

بی اختیار دستش تو جیب مانتوش رفت؛ همیشه بخاطر پدرش یه بسته ی اضافی از قرص های  پدرش و با خودش حمل می کرد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 25
  • بازدید کلی : 330