loading...
رمان,رمان های عاشقانه,رمان های جالب
λιΙ®εzΛ2 بازدید : 8 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)
از تعریف رامین تعجب کردم و با تشکر کوتاهی ازش دور شدم وقتی که آقایون از سالن خارج شدن برای تعویض لباس به اتاق سپیده رفتم خیلی سریع تعویض لباس کردم و صندوقچه رو باز کردم و گردنبند رو برداشتم،طلا سفید بود و آویز وسطش سنگ سرخی بود که قطعات ریزی از سنگهای سفید دورش رو احاطه کرده بودن روی لباس سفید من نمایش قشنگی داشت در اتاق رو قفل کردم و راهی سالن شدم
یکراست به سمت سپیده رفتم و کنارش ایستادم در حال صحبت با پروانه بود که منو دید و از جاش بلند شد و در آغوشم گرفت
-چته دیوونه سنگین باش
-نمیدونی چی شدی که،یک لحظو دلم خواست بغلت کنم اگه پسر بودی قید سعید رو میزدم خودم میگرفتمت
-خجالت بکش دختر
-اگه به بقیه هم نگاه کنی الکی به من گیر نمیدی
وقتی به اطراف نگاه کردم دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن
-نگران نباش تا آخر عمرت کمبود خواستگار پیدا نمیکنی هر کدوم اینا حداقل یک پسر رو دارن
-کم حرف بزن بهتره بشینی همو اش تقصیر تو بود و اگرنه اینها اینجوری به ما نگاه نمیکردن
-به ما نه،به تو
-اصلأ به پروانه جون نگاه میکنن از من و تو هم قشنگ تر شده
-بر منکرش لعنت نازی جون
-اتفاقا نازنین جون منم وقتی دیدمت خیلی دوست داشتم بغلت کنم ولی روی سپیده رو نداشتم
-یعنی من پر رو هستم پروانه جون
-منظورم این نبود خانومی دلخور نشو
-دیگه حرفت رو زدی دیگه داری ماست مالی میکنی
من که دیدم سپیده میخواد مسخره بازی رو ادامه بده بلند شدم و سمت پروانه نشستم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم و گفتم:سپیده شوخی میکنه جدی نگیر عزیزم
در حال صحبت بودیم که نگاه خیره کسی رو حس کردم به سمت نگاه برگشتم و با مامان جون روبرو شدم لبخندی به روم زد و باعث شد از بچه ها جدا بشم و به سمتش برم
کنارش نشستم و گفتم:انتخاب سپیده چطوره؟
نگاهش رو به صورتم رسوند و گفت:عالیه شیطون میدونستی؟
-چی رو؟
-اینکه اونا همدیگه رو میخوان
-سپیده میخواست ولی به هیچ عنوان حرفی نزد از اون طرف هم دوست آقا سعید گفت که سعید،سپیده رو دوست داره بعدش هم خودم شماره تلفن خونه رو بهش دادم
-پس دو طرفه کمک کردی شیطون
-برای خوشبختی سپیده هر کاری میکنم
-درست مثل مادرت مهربونی عزیزم
-راستی مادری کجاست؟
-با سمیرا تو آشپزخونه است
از مادر جون جدا شدم و به آشپزخونه رفتم سمیرا جون داشت آب قند به مادری میداد به سمتش رفتم و پرسیدم:چی شده حالتون خوب نیست؟
-خوبم عزیزم فشارم افتاده
-میرم نیما رو خبر کنم بریم بیمارستان
دستم رو گرفت و گفت:الان حالم خوبه نگران نباش عزیزم
-ولی رنگتون پریده بذارید برم
-نه الان خوبم برو پیش سپیده خوشگلم
-مگه میتونم تنهاتون بذارم بریم اتاق سپیده استراحت کنید
-نگران نباش نازی جان الان این آب قند رو میخوره حالش بهتر میشه
-آره عزیزم سمیرا جون راست میگه تو هم برو پیش سپیده نمیخوام امشب رو خرابش کنی عزیزم
داشتم از در خارج میشدم که صدای سمیرا جون به گوشم خورد که گفت:چرا خودت رو آزار میدی عزیزم اونی که من میشناسم خیلی مهربونه نگران چی هستی؟
-دوریش برام عذاب آوره نمیدونی من چی میکشم
-اتفاقأ میدونم ولی نگرانیت بیجاست خانم بهتره به خودت بیای و شب اون رو هم خراب نکنی
حرفاشون برام گنگ بود به سمت سپیده رفتم و تا پایان مجلس کنارش بودم موقع شام دوباره لباسم رو عوض کردم و به حیاط رفتم کنار نیما روی یک میز نشستم و خانم ها دسته دسته به حیاط اومدن تا شام در محیط جمع تری خورده بشه هر کسی میزی رو برای نشستن انتخاب کرد.مادری و بابا به همراه مامان جون و پدر و مادر سپیده و پدر و مادر سعید و نیازی روی یک میز نشستن
روی میز کنار نیما،دکتر و سعید(پسر عموی سپیده) و مهبد و ستاره و روح انگیز نشسته بودن که نیازی به جمع ما اضافه شد و صندلی خالی کنار من رو برای نشستن انتخاب کرد
توی جمع دنبال پروانه میگشتم وقتی از پله ها پایین می اومد پیداش کردم و براش دست تکون دادم
پدرام رد دست من رو دنبال کرد و وقتی به خواهرش رسید لبخندی زد و از میز کناری یک صندلی آورد و بین صندلی من و نیما که بیشتر جا بود گذاشت به خاطر نیما از جام بلند نشدم و پروانه همون جا نشست
صورتم رو به پروانه نزدم کردم و گفتم:سعید رفت بالا
-آره رفت سپیده هم دنبالت میگشت
-برای چی؟
-میخواست برای شام دعوتت کنه
-اگه برم آه نفرین دامنم رو میگیره
-نه بابا سعید از این اخلاق ها نداره خیلی وقته میشناسمش
-منم یک سالی هست که میشناسمش اتفاقا داره خوبش هم داره
با حرف من پروانه لبخندی زد و صورتش رو برگردوند که دکتر گفت:نازنین خانم به خدا ما هم دل داریم چرا فقط برای خانم نیازی صحبت های خنده دار میگید
-راحت باشید دکتر چرا نمیگید جک میگم در ثانی اگه میشد بلند میگفتم تا شما هم فیض ببرید ولی شرمنده اجازه ندارم
-از کی؟
-مامان و بابام دیگه
-برای چه کاری؟
-جک گفتن دیگه دکتر
بقیه خندیدن و دکتر ادامه داد:با اونکه اجازه ندارید ولی خوب بلدید بدون اجازه این کار رو بکنید
-اینو گفتم روحیه تون رو عوض کنم
-روحیه من عالیه چرا میخواید عوضش کنید
-گفتم شاید به خاطر اینکه سپیده شما رو پسر عمه خطاب کرد و این لفظ جدید بود بهتره حال و هواتون عوض بشه
-به نکته ی خوبی اشاره کردید خانم
به سمت پروانه چرخیدم دیدم داره با نیما صحبت میکنه لبخندی به لبم اومد وقتی به سمت میز برگشتم دستم به چنگال خورد و افتاد روی زمین میخواستم از زمین برش دارم که پدرام زودتر اقدام کرد و برداشت بعدش هم از میز بغل یک چنگال آورد و گفت:از این استفاده کنید
-ممنون
-سپیده خانم دنبالتون میگشت
-سپیده؟
گوشی اش رو در آورد و گرفت سمت من یک پیام از سعید بود که نوشته بود\"پدرام جان نازنین خانم پایینه؟\"
-چیکار داشتن؟
-میخواستن برای غذا خوردن همراهشون باشید
-پروانه جون بهم گفت ولی...
-ولی چی؟
-دنبال آه آقا داماد نیستم
-چی؟
-آروم تر
-سعید اگه موافق نبود پیام نمیداد
-بذارید راحت باشن بدون مزاحم
-مراحمید خانم
-از نظر شما یا اونها؟
-هر دو
-فعلأ که مزاحم شما هستیم اونا رو هم بعدأ به خدمتشون میرسم
-این چه حرفیه چرا به بحث با دکتر ادامه ندادین؟
-اجازه نداشتم
-از کی؟
-مامان و بابام دیگه
به میز کناری نگاه کرد و گفت:فکر نکنم مشکلی باشه
-در چه موردی؟
-اجازه گرفتن
-برم اجازه بگیرم؟
-نیاز هست؟
-فکر نکنم نیاز باشه
-پس چرا...
-دکتر میخواست...
-چرا ادامه نمیدید؟
-میخواست چرت ببافه درست شد؟
-کاملأ راستی گردنبندتون چشم خیلی ها رو گرفته
-یعنی چی؟
-خیلی ها نسبت بهش کنجکاون
-جدی؟
-آره ولی دلیلش برای من مبهمه
-یک یادگاریه،مادری امروز بهم داد از نظر من خیلی زیباست شاید به همین دلیل نظر دیگران رو هم جلب کرده
-شاید حق با شما باشه
حوالی نیمه شب بود که مهمونا رفتن و فقط فامیل های درجه یک موندن بعد از انداختن عکس با سپیده به بقیه پیوستیم بحث مهمی داشتن ولی با اومدن ما همه ساکت شدن و عمه سپیده جلو اومد و در آغوشم گرفت.تعجب کرده بودم ولی به خاطر اینکه ناراحتشون نکنم چیزی نگفتم بعد از چند لحظه که نم اشک رو صورتش مشخص بود ازم جدا شد و به طرف مامان جون رفت و گفت:یعنی خودشه؟؟؟
-آره خودشه ریما جان،خانم و آقای فروزش امیرحسین رو از روی عکس شناسایی کردن
من که هنوز گیج بودم به سمت نیما رفتم و گفتم:اینجا چه خبره داداشی؟
-خبری نیست خانومی عقد کنون دوست شماست همین
-شوخی نکن اونا چی میگن مامان و بابا کی رو شناختن؟
-چیزی نیست نازنینم بهتره با بچه ها بریم بیرون یک گشتی بزنیم و ...
صدای بابا حرف نیما رو قطع کرد و گفت:نیما،اون حق داره همه چیز رو بدونه
-حق داره،ولی نه اینجوری،جلوی این همه آدم،جلوی این همه چشم وقت زیاده
-نیما جان مادر قربونت بره آروم باش
-نمیخوام اذیتش کنید،نمیخوام خوشحالی امشب رو براش زهر کنید اینو درک کنید
-نیما اینجا چه خبره؟شما ها چی میگید
-گفتم که خبری نیست
از لحن صداش میشد فهمید ناراحته،دستش رو گرفتم و گفتم:آروم باش نیما چت شده تو؟
-خوبم نازی خوب خوب فقط...
-فقط چی؟
-خیلی دوستت دارم هر اتفاقی بیوفته،هر اتفاقی،فرقی نداره تو من رو همیشه کنار خودت داری
-معلومه،تو بهم قول دادی تنهام نذاری،چی داری میگی؟
دستش رو از دستم بیرون کشید و بلند گفت:همیشه برادرت هستم،همیشه
و خیلی سریع از جمع جدا شد و از حیاط بیرون رفت
گیج بودم از حرفای نیما سر در نمی آوردم،به سمت مادری و بابا رفتم و گفتم:نیما چش بود؟چیزی بهش گفته بودید؟
مادری بغلم کرد و گفت:حالش خوب میشه
-نمیگید چرا اینکارها رو میکنید؟اصلأ چرا درباره ی من حرف میزنید؟
بابا منو از آغوش مادری درآورد و روی صندلی کنار مامان جون نشوند و خودش هم یک صندلی آورد روبروی من نشست،دستام رو تو دستای مهربونش گرفت و گفت:میخوام برات یک داستان تعریف کنم گوش میدی؟
-همیشه به حرفاتون گوش دادم
-پس خوب گوش کن

تقریبأ 22 سال پیش بود من و مادری و نیما داشتیم میرفتیم شمال اون موقع تازه ویلا رو خریده بودیم همون ویلایی که خیلی دوستش داری رو میگم نیما تازه 7 ساله شده بود اون سال میرفت مدرسه تابستون بود اواسط شهریور ماه،توی راه نزدیک رستوران بین راهی یک ماشین افتاده بود ته دره و چند نفری هم وایستاده بودن و تماشا میکردن
وقتی رسیدیم اونجا،من و چند تا از مردا از کنار پل روی رودخونه پایین رفتیم و به ماشین رسیدیم.
دو تا مرد و یک زن سرنشین های پیکان بودن صدای گریه ی زن که شوهرش رو صدا میکرد به ما فهموند زنده هستن
با کمک بقیه هر سه تاشون رو از ماشین خارج کردیم که دیدم زن هنوز به ماشین نگاه میکنه بهش گفتم شوهرش رو خارج کردیم ولی بازم به ماشین نگاه میگرد انگار قدرت حرف زدن نداشت با اونکه بقیه گفتن تو ماشین کسی نبوده ولی بازم برای اطمینان وارد آب شدم و خودم رو به ماشین رسوندم رو صندلی های جلو خبری نبود و صندلی عقب هم فقط یک کیف بود داشتم از ماشین دور میشدم که صدای گریه یک بچه توجه ام رو جلب کرد دوباره به سمت ماشین برگشتم و شروع به گشتن کردم که متوجه شدم زیر صندلی عقب یک پارچه سفید هست وقتی بیرون آوردمش یک بچه اونجا بود بغلش کردم و از رودخونه خارج شدم زن با نگاه قدر شناسانه ای نگاهم کرد و همون موقع خودروهای امداد اومدن
سرنشین های ماشین رو به بیمارستان منتقل کردن و ما هم بچه رو به بیمارستان بردیم
چند ساعت بعد متوجه شدم دو تا مردها قبل از رسیدن به بیمارستان فوت شدن پرستارا فکر کردن ما همراه مصدومان هستیم از مادری خواستن با اون خانم صحبت کنه
وقتی مادری پیش اون خانم رفت لحظه ی آخر ازش میخواد مواظب کوچولو باشیم و گردنبندی رو که الان پیشت هست رو میده به مادری و ازش میخواد برای تو حفظ اش کنه
اون زمان ما تازه کوچولویی رو از دست داده بودیم و روحیه ی همه مون خراب بود نیما که از ما یک خواهر میخواست خیلی پرخاشگر شده بود اون سفر برای این بود که اتفاقات اخیر رو فراموش کنیم ولی ما باتو روبرو شدیم تویی که برای من و مادری دختری شدی که خیلی دوستت داریم و برای نیما خواهری شدی که میخواست
تو رو همراه خودمون به ویلا بردیم و با وجودت شادی دوباره توی خانواده کوچک ما جمع شد
ما اون زن و مرد رو تو قبرستون نزدیک ویلا دفن کردیم و هر چی هم تلاش کردیم تا خانواده شون رو پیدا کنیم به جایی نرسیدیم
دو روز پیش که مادری عکس پسر حاج خانم رو دید به من گفت همون آقایی هست که تو تصادف فوت شد و وقتی خودم دیدم مطمئن شدم
نازنین اون چشم ها از اول هم نیما رو میترسوند اون همیشه به رنگ چشمات حساس بود و وقتی که بزرگ شد به خاطر کاهش این تفاوت خودش رو به آب و آتیش زد ولی نتونست جلوی چیزی رو که تقدیرت بود رو بگیره
میدونی که چقدر دوستت داره اون نمیخواد تو رو از دست بده به خاطر همین خیلی ناراحت بود
گردنبندت هدیه ی حاج خانم بود به آخرین عروسش،آخرین هدیه ای که به پسرش داده و یکی شبیه اش رو هم خودشون دارن
از حرفهای بابا گیج شده بودم اون داشت میگفت من دختر واقعی اونا نیستم و فهمیدم چرا نیما میگفت همیشه برادرم میمونه
-رنگ چشمای نیما با رنگ چشمای من یکیه؟
-چند سالی هست دیگه عینک نمیزنه و لنز میذاره
-چرا؟
-نمیخواست حس بدی داشته باشی
-یعنی من...من دختر امیر حسین و سارا هستم
-اونا پدر و مادر واقعی ات هستن اونا بودن که تو رو به ما هدیه دادن
در حالی که بغض تو گلوم سد بسته بود گفتم:شما که نمیخواید منو تنها بذارید؟
مادری در آغوشم گرفت و گفت:به نظرت ما میتونیم بدون تو زندگی کنیم؟نیما یک لحظه بدون تو طاقت نمیاره نازنین تو نباید ما رو تنها بذاری
-یکبار تنهاتون گذاشتم غم عالم تو دلم نشست و تنهاترین آدم روی زمین شدم.هیچ وقت رهام نکنید حتی اگه دنیا رو هم داشتم تنهام نذارید،آخه دنیا بدون شما برام کابوسه دنیا رو بدون نیما نمیخوام
-ما فقط میخواستیم واقعیت رو برات بگیم
-من دختر شما هستم دختر شما هم می مونم
مامان جون که حالم رو دید گفت:معلومه که دخترشون می مونی عزیزم اونا برات زحمت کشید و با جون و دل بزرگت کردن،دوستت دارن و برات نگرانن تنها تفاوت ماجرا اینه که علاوه بر کسانی که داشتی یکم بیشتر فامیل پیدا کردی و میخوان برات گذشته رو جبران کنن
هنوز حرفایی که می شنیدم رو باور نداشتم احتیاج داشتم به همه چیز فکر کنم و این واقعیت رو هضم کنم
بدون توجه به حرفای اونا از حیاط خارج شدم و به سمت طرف دیگه کوچه حرکت کردم که صدای نیما از حرکت بازداشت
-کجا میری نازنینم؟
-کجا رفتی یکدفعه؟
-جایی نرفتم همین جا بودم
-منو میبری کنار دریا؟
-تو جون بخواه الان برمیگردم
وارد خونه شد و چند دقیقه بعد اومد بیرون و گفت:بریم
دنبالش حرکت کردم و قبل از سوار شدن به ماشین سپیده، اسمم رو شنیدم
-نازنین،نازی صبر کن
سپیده بود که همراه سعید به سمتم می اومد وقتی به من رسید گفت:خوبی؟
-نمیدونم
-میخوای باهات بیام؟
-نه عزیزم نیما همراهم هست نگران من نباش مواظب مادری باش
-مامانم هواش رو داره
-تو هم مواظبش باش برمیگردم
سوار ماشین شدم و نیما حرکت کرد
-همه چی رو گفتن؟
-چه فرقی میکنه؟
-برای من که فرقی نمیکنه برای تو چی؟
-به اونا گفتم به تو هم میگم برام مهم نیست چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی می افته نباید تنهام بذاری فهمیدی؟
جوابی نداد حرفایی که شنیده بودم عصبی ام کرده بود بلند داد زدم و گفتم:فهمیدی؟
-آره،آره خیلی خوب فهمیدم آروم باش نازنینم آروم
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم انگار همه چیز از اول برام مرور شد
چیزی از اون حادثه یادم نبود تنها چیزهایی که از کودکی یادم بود مهربونی مادری و بابا و محبت و وجود گرم نیما بود که همیشه ازم مراقبت میکرد سال اولی که مدرسه رفتم فاصله مدرسه من و نیما دو تا کوچه فاصله داشت.من رو میرسوند مدرسه و بعد خودش به مدرسه میرفت وقتی زنگ آخر زده میشد منتظرش می موندم تا دنبالم بیاد.توی برام تنقلات میخرید و با هم میخوردیم
موقع امتحانا منو فراموش نمیکرد و همیشه به درسام رسیدگی میکرد خیلی بهش وابسته بودم و به جز اون به حرف کسی گوش نمیدادم امکان نداشت حرفی بزنه و من قبول نکنم شب ها برام قصه میگفت و بعد از اینکه میخوابیدم از اتاقم میرفت
با بزرگتر شدن من و نیما رابطه مون کم رنگ نشد حتی وقتی با نیما دوست شد من یک برادر دیگه پیدا کردم
با ورود آرش به زندگیم و دروغ هاش همه رو رها کردم اونوقت بود که فهمیدم اونا برام معجزه بودن،وجودشون به من آرامش میداد و حضورشون به زندگیم گرما میبخشید
حالا هم فهمیدن این موضوع تغییری در من ایجاد نکرده بود اونا هنوزم برام مهم بودن حتی بیشتر از قبل.
اینکه فهمیده بودم چه کاری برای من کرده بودن باعث شده بود عمیق تر دوستشون داشته باشم اونا محبتی رو به من دادن که خیلی ها آرزوش رو دارن به من زندگی بخشیدن و من دنیای شاد و عاری از کمبودی رو با وجودشون تجربه کردم
افق به خاطر طلوع خورشید قرمز شده بود چقدر این حالت آسمون رو دوست داشتم به همه ی کسایی که کنارم بودن خوشحال بودم امیرحسین میخواست برگرده خونه پس از من انتظار داره رفتار خوبی با همه شون داشته باشم
خدای مهربون،میدونم در موقع تنهایی یارم بودی همدم و همراهم بودی کمکم کن تا باهاشون خوب رفتار کنم تا بتونم تنهایی رو از هر کسی که میتونم دور کنم تو هم کمک کن تا تنهایی از من دور بشه
به سمت نیما برگشتم آروم خوابیده بود صداش کردم
-نیما جان،پاشو داداشی خوبم،نیما
-جانم
-بریم خونه
-چی؟
-بریم خونه امروز سیزده بدره،نمیخوای حرکت کنی داداشی؟
لبخندی زد و گفت:بریم
به سمت خونه حرکت کرد و نیم ساعت بعد رسیدیم بر خلاف انتظارم مادری و بابا همراه مامان جون و سمیرا جون توی حیاط بودن با دیدن من و نیما به سمت ما اومدن ولی هیچ کدوم نمیدونستن با چه چیزی روبرو میشن به خاطر همین چند قدم مونده به ما ایستادن،وقتی سکوتشون رو دیدم نتونستم آروم بگیرم و گفتم:مادری امروز سیزده بدره
اونها که انگار چیزی راه نفسشون رو بسته بود،حالا راحت تر نفس کشیدن و مادری گفت:میخوای بری سبزه گره بزنی؟
-اینم فکر بدی نیست حالا کجا بریم؟
-هر جا تو بگی میریم
-خونه ویلایی مامان جون خوبه؟
مادری به مامان جون نگاه کرد و اونم در جواب نگاهش گفت:الان زنگ میزنم به صفورا میگم بساط نهار رو آماده کنه بعد از صبحانه میریم
-پس بهتره بریم بقیه رو بیدار کنیم
-نازنین حالت خوبه؟
-خوبم مادری
به سمت مامان جون برگشتم و گفتم:اتاق های طبقه ی سوم رو به من نشون میدید؟
با لبخندی که روی لباش بود گفت:معلومه که نشون میدم تازه عروسک هایی که برات خریدم رو هم میدم ببری بذاری تو اتاقت شاید هم نگه دارم برای دختر خودت نظرت چیه؟
-به نظر من...
نیما وسط حرفم پرید و گفت:اول شوهرش بدید بعد به فکر سیسمونی دخترش باشید
همراه بقیه داخل رفتیم مشخص بود که بیشترشون تازه خوابیده بودن سعید و دکتر و پدرام و مهبد روی مبل ها نشسته خوابیده بودن و دخترها هم تو اتاق سپیده و سحرناز بودن خیلی آروم کنار سپیده نشستم و نوازشش کردم آروم چشماش رو باز کرد و با دیدن من مثل فنر از جاش پرید و گفت:کی اومدی؟
-همین الان
-خوبی؟
-آره خوبم نمیخوای بیدار بشی
-تازه خوابیده بودم برای چی بیدار بشم؟
-میخوایم بریم سیزده رو بدر کنیم نمیای؟
-دیشب رفتی،حالا هم کله سحر اومدی میخوای بری سیزده بدر حتمأ میخوای سبزه هم گره بزنی
-موردی داره؟
-قربون اون دل مهربونت برم وقتی رفتی همه ناراحت بودن فکر کردن خیلی بد با قضیه رفتار میکنی حالا میگی میخوای بری سیزده بدر؟
-باورت میشه تو میشی دختر عموی من
-از اول که دیدمت حس خاصی بهت داشتم به خاطر همون زود باهات صمیمی شدم حالا هم که دلیلش رو میدونم خوشحالم ولی از حق نگذریم مامان و بابات و نیما خیلی دوستت دارن
-منم دوستشون دارم
-دیشب تا صبح بابات جلوی در رژه میرفت صبح وقتی خوابیدم هنوز تو حیاط بود
-الان هم که من اومدم توی حیاط بودن حالا هم زود بلند شو که باید بقیه رو هم بیدار کنیم
موقع صبحانه همه رفتارم رو زیر نظر داشتن تا شاید چیزی دستگیرشون بشه زیر اون همه نگاه اعصابم بهم ریخته بود که نیما به کمکم اومد و گفت:نازنین پیشنهاد داده برای امروز بریم خونه ی حاج خانم حالا هر کی با تصمیمش موا فقه نگاهش رو از خواهری من بگیره و صبحونه اش رو بخوره که تا دیر نشده حرکت کنیم
بقیه از لحن نیما لبخند به لب آوردن و جمع دوباره شاد و صمیمی شد و بعد از خوردن خیلی زود حرکت کردیم
همه چیز زیبا شده بود وقتی برای اولین بار به طبقه سوم رفتم حس خاصی داشتم پر از خاطره و یاد کسانی که هیچ وقت پاشون به اونجا نرسیده بود عکس امیر حسین جای جای خونه دیده میشد یک عکس نقاشی شده از صورت سارا رو هم تو اتاق خواب بود
وقتی از طبقه ی سوم پایین اومدم یکراست به سراغ بچه ها رفتم و کنار رودخونه زیر سایه بون پیداشون کردم هر کدوم مشغول کاری بودن با دیدن من سپیده کنار خودش برام جا باز کرد و منم کنارش نشستم
-دختر دایی ما چطوره؟طبقه سوم چطور بود؟
-خوبم دکتر عالی بود و پر از خاطره
-برای مامان جون و شاید من
-هنوزم ما دکتر هستیم؟
-مگه دکتر بودن تاریخ انقضاء داره؟
-نه حس شوخی کردنت هم خوب کار میکنه نازی خانم
-مگه قرار بود کار نکنه؟
نیما نذاشت رامین حرفش رو ادامه بده و گفت:نازی از کی کلاسات شروع میشه؟
-دقیق نمیدونم ولی فردا با سپیده برمیگردیم
سعید به حرف اومد و گفت:ما هم که چوب خشک هستیم درسته؟
-قصد جسارت نداشتم آقای داماد
-داماد کجا بود خانم؟
-پس بهتر میگم،فردا با هم بر میگردیم خوبه؟
-خوب شد ولی هنوز کامل نیست
-یعنی چی؟من و شما و سپیده و آقای نیازی دانشگاه میریم نکنه بقیه هم میخوان بیان؟
-نه کامل شد بقیه رو نمیدونم شاید بخوان بیان
-آقا سعید شوخیتون گرفته؟
-نه بابا حال شوخی ندارم هنوز خوابم میاد
-پس بهتره یکم استراحت کنید راستی پروانه کجاست؟
-من اینجام نازنین
به سمت صدا برگشتم و با دیدن پروانه و نیازی برای نشستن پروانه جا باز کردم و گفتم:کجا بودی؟
-داشتم با مادرم و مادرت صحبت میکردم اینجا چه خبره؟
-لیست مسافرهای اصفهان رو می بستیم شما کجا میری؟
-راهم به شما نمیخوره میرم تهران
-پس یکی از لیست خارج شد باید از بقیه هم بپرسید نازنین خانم
-آقا سعید قرار بود استراحت کنید نه استراق سمع
-ناخود آگاه شنیدم به خدا
پدرام کنار سعید نشست و گفت:تو کار بزرگترا دخالت نکن بچه بگیر بخواب
-باشه بابا بزرگ الان میخوابم راستی پدرام بلیط ها چی شد؟
-فردا ساعت 10 صبح پرواز داریم
گوشی نیما زنگ خورد اونم عذر خواهی کرد و از جمع جدا شد
-داداش شما هم مشکوک میزنه ها؟
-این وصله ها به داداش من نمیچسبه سپیده خانم
-بله
با حالت کشدار و جالبی بله رو گفت و من به خنده افتادم که صدای نیما رو شنیدم
-نازنین چند لحظه بیا
به سمت نیما رفتم و گفتم:جانم کاری داری؟
-یکی باهات کار داره
-کی؟
-بگیر صحبت کن
گوشی رو داد دست من و خودش رفت.قلبم عجیب تو سینه میتپید حدس میزدم کی پشت خطه.
گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و با شنیدن صداش مطمئن شدم
-نازنین،حرف بزن خواهش میکنم
چند لحظه سکوت حاکم شد ولی دوباره اون بود که این سکوت رو شکست و گفت:تو رو خدا حرف بزن،یک چیزی بگو صدام رو میشنوی نازی؟
خودش بود آرش بود که منو صدا میکرد بی صدا ایستاده بودم و گوش میدادم
-حداقل بهم بگو که برم،ناسزا بگو ولی حرف بزن.میخوام صدات رو بشنوم باور کن اگه بهم بگی برو میرم باور کن اگه اینو بخوای جوری میرم که دیگه اثری ازم پیدا نکنی فقط خودت بهم بگو.نمیخوام حرفاتو از زبون نیما بشنوم
جوابی جز سکوت نداشتم
-یه چیزی بگو لعنتی
داد میزد و میگفت:بهم ناسزا بگو لعنتی بهم بگو که دروغگو ام بگو یک کثافتم که با زندگیت بازی کرده،نازی جون نیما قسمت میدم یه چیزی بگو
دیگه نمیتونستم ساکت باشم اون میخواست چیزی رو بشنوه که قلبم و عقلم میگفتن
با تمام قدرت گفتم:برو آرش،برو
گوشی رو قطع کردم و همونجا نشستم،چند دقیقه ای که گذشت صدای پدرام رو شنیدم
-نمیخوای اینو به پایان داستان اضافه کنی؟
به سمتش برگشتم.وقتی صورتم رو دید دستمالی رو درآورد و به سمتم گرفت و گفت:لایق این اشک ها هست؟
-به خاطر اون نیست
-پس چرا ناراحتی؟
-من خیلی زود اعتماد کردم،خیلی زود.میفهمی؟
-فکر میکنی این بده؟
-نمیدونم
-مگه نمیخواستی سبزه گره بزنی،آفتاب داره غروب میکنه
-الان میام
بعد از اون روز دیگه نه آرش رو دیدم نه صداش رو شنیدم واقعأ به قولش عمل کرد و دیگه ندیدمش
فردا صبح به همراه سپیده و سعید و پدرام راهی اصفهان شدیم.
اون روزها خیلی قشنگ بود وقتی اولین روز دانشگاه سپیده و سعید با جعبه شیرینی به دانشگاه رفتن هیچ کس باور نمیکرد بچه ها خیلی تعجب کردن ولی خیلی زود جو عوض شد و به اونا تبریک گفتن
روزهای بعد از عید خیلی زود گذشت و بعد از امتحانای ترم،تعطیلات تابستون شروع شد و من به تهران برگشتم و مادری بهم خبر داد که هفته ی آینده از بندر مهمون داریم.
اولش فکر میکردم یک مهمونی ساده باشه ولی نیما بهم خبر داد که رامین از مامان جون اجازه گرفته و میخواد بیاد خواستگاری من
-نظرت چیه؟
-در مورد چی؟
-آقای دکتر دیگه
-نظر خاصی ندارم
-به خودش هم همین رو میگی؟
-شاید همین رو گفتم
-جدی باش نازی
-باشه حالا نظر تو چیه؟
-ازش خوشم نمیاد
-چرا؟
-به نظر آدم خود رأی و خودپسندی میاد زیاد هم شوخی میکنه
-پس نظرت منفیه؟
-تو باید جواب بدی نه من
-باشه جواب میدم
-چی میگی؟
-مگه نگفتی من باید جواب بدم؟
-اذیت نکن بگو دیگو
-بذار درباره اش فکر کنم باشه؟
-فکر کن ولی قبلش برای مهمونی آخر هفته آماده باش
-یادم نمیره داداشی چقدر عجولی
-مگه قراره چند بار بله برون بگیرم؟اتفاقأ رفتارم عادیه
دو هفته پیش برای نیما رفته بودن خواستگاری و جواب مثبت گرفته بودن قرار بود آخر هفته مراسم بله برون باشه
اون روز از صبح نیما در رفت و آمد بود و ناجور حرص مادری رو درآورده بود.وقتی با دسته گل و کیک حرکت کردیم خوشحالی نیما عجیب و در عین حال زیبا بود
وقتی به منزل نیازی رسیدیم جلوی در نیما گره کراوات اش رو کمی جا به جا کرد و گفت:من آماده ام
-تو که از صبح آماده بودی بهتره زنگ رو بزنی نیما جان
با باز شدن در همه وارد شدیم و با استقبال خانواده ی نیازی روبرو شدیم
مراسم خیلی خوب برگزار شد و بعد از صحبت ها شام در محیط گرمی صرف شد وسط شام بود که مادری در مورد مهمونی هفته ی دیگه حرف زد و خانواده ی نیازی رو برای مهمونی دعوت کرد تا دیدار ها دوباره تازه بشه که پدر پدرام پرسید:چی شد یاد آشنایی بیشتر افتادن؟بچه ها تازه از دانشگاه و کلاسا راحت شدن باید یکم بهشون استراحت می دادن
پدر در جواب آقای نیازی گفت:اصلأ قرار ما اواخر تیر ماه بود که برای تعطیلات بریم شمال ولی خانواده ی دکتر کارها رو جلو انداختند
-چرا؟
-مثل اینکه دکتر خیالاتی داره و براش عجله داره
-چه خیالاتی؟خیر باشه؟
-اگه بله رو بگیرن به خیر ختم میشه و بعد هم با سر اشاره به من کرد
خودم رو جمع و جور کردم و به حرفم با پروانه ادامه دادم که در مورد شرکت ازم سوال پرسیده بود که سوال بعدی بهم ثابت کرد اونم مشتاق شنیدن خبرهای دیگه است
-حرفای بابات جدیه نازی جون؟
-منم تازه خبردار شدم نیما بهم گفت
-نظرت چیه؟
-اتفاقأ نیما هم همین رو پرسید
-چه جوابی بهش دادی؟
-جواب خاصی ندادم من شناخت کاملی روی دکتر ندارم درسته تازه متوجه شدم که پسر عمه ی منه ولی خواب فعلأ نظری ندارم
سپیده و سعید چند روزی زودتر از دیگران راهی تهران شدند اون روز صبح برای استقبال رفتم فرودگاه پروازشون با یک ساعت تأخیر نشست.نهار رو همراه با اونا بودم ولی اصرارهای من برای بردن سپیده جواب نداد و قرار شد بعدأ با هم قرار بگذاریم
حوالی غروب بود که سپیده زنگ زد و منو برای شام دعوت کرد
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 20
  • بازدید کلی : 325